ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

روز به دنيا اومدن ایلیا

دوشنبه 12 اسفند 87 از صبح دل تو دلم نبود. احساس مي كردم كه تو هم توي دلم نگران و هيجان زده اي. ساعت يك ربع به 9 بود كه بابا حسين زنگ زد و گفت كه پسر عباس و مونا ساعت 8:35 دقيقه به دنيا اومد. من هم ازش خواستم تا گوشي رو به عباس بده تا بهش تبريك بگم. وقتي به عباس تبريك گفتم صداش از خوشحالي مي لرزيد. حسين گفت وقتي از پشت شيشه ديديمش چشماش باز بود و به دختراي اينور و اونورش نگاه مي كرد. قرار شد من خودم برم بيمارستان چون حسين گفت ممكنه طول بكشه تا دنبال من بياد. من هم با آژانس دسته گلي خريدم و به بيمارستان دي رفتم. فسقلي چشماش باز بود و به همه نگاه مي كرد و زبونش رو در مي آورد. پسره شيطون دلبري مي كرد و آدم دوست داشت واقعا بخورش....
19 تير 1390

ديدن ايليا، بازنشستگي باباجون حسين و سيسموني سارا

دخترم مي خوام از چند روز آخر سال 87 برات بگم 21_22_23 اسفند 87 21 ام (چهارشنبه) بعد از ظهر من وقت دكتر كاتب داشتم و مامان جون رفت برام وقت گرفت تا من ديرتر برم اونجا و خيلي معطل نشم. عمو حميد اينا هم براي دكتر چشم فاطمه وقت كلينيك نور داشتن و من از بيمارستان به اونجا رفتم و مامان هم اومد اونجا. بعد از كلينيك عمو حميد اينا ما رو به مطب دكتر رسوندن و خانم دكتر وضعيت منو و تو رو كامل ديد و يك سري آزمايش براي فروردين ماه نوشت و ... . بابا اومد دنبالمون و مامان جون رو به خونه رسونديم و خودمون رفتيم خونه عزيز. ايليا و مونا اونجا بودن. ايليا كوچولو رو ختنه كرده بودن و توي خواب يواش يواش ناله مي كرد و ما همه دورش نشسته بوديم و قربون صدقش مي ...
23 خرداد 1390

دو سونوگرافي به ياد موندني

دختر آسموني ام فرشته كوچيك دنيام مي خوام از دو سونوگرافي به ياد موندي برات بگم. وقتي كه فهميديم تو دختري وقتي از تو عكس و CD سه بعدي گرفتيم يكشنبه يكم دي ماه 87 صبح زود با بابا به آزمايشگاه رفتيم و من يك سري آزمايشهايي كه دكتر برام نوشته بود رو انجام دادم. بعد به بيمارستان مهر رفتيم چون شنيده بوديم كه خانم دكتر الماسي زاده تشخيص جنسيتش درسته. پذيرش گفت كه ساعت 12 اينجا باشين. بابا منو به سر كار رسوند و خودش سر كار نرفت و ساعت 12 اومد دنبالم تا با هم بريم سونوگرافي. به عشق تو و اميد به اينكه لحظه به لحظه صدامون مي كنن تا ساعت 4:20 بعد از ظهر ناهار نخورده منتظر شديم و صدامون كرد. بعد از وارد شدن به اتاق خانم دكتر سن منو ...
23 خرداد 1390

اولين حركت سارا

مامان جونم قربونه دست و پاي كوچيكت برم پنجشنبه 14 آذر ماه 87 سر كار بودم. بهار براي چند دقيقه اي از اتاق رفت بيرون و من پشت ميزم نشسته بودم. براي اولين بار بود كه احساس كردم توي دلم يه ماهي كوچولو تكون خورد. بعد از دو دقيقه شيطنت آروم شدي.واسه بابا تعريف كردمو اون هم خيلي خوشحال شد. تازه شب قبل داشتم به بابايي مي گفتم پس جوجه من كي مي خواد ول بخوره.فكر كنم صدامو شنيدي و نمي خواستي كه بيشتر از اين منو منتظر بذاري. از اون روز به بعد ديگه شيطنتت شروع شد. هر وقت من بيشتر خسته مي شدم تو هم خودتو سفت مي كردي و با اين كارت شكايتت رو مي رسوندي. گاهي هم با صداي بابا كه باهات حرف مي زد عكس العمل نشون مي دادي. البته هر چه بزرگتر مي شدي ...
22 خرداد 1390

لرزوندن دل بابايي

جوجه كوچولوي نازنين سه شنبه 30 مهر 87 امروز من سر كار بودم و ساعت سه بعد از ظهر كه داشتم به خونه مي رفتم به بابا حسين زنگ زدم و گفتم امروز شايد برم خونه مامان اينا، شايد هم نظرم عوض بشه ، باز بهت خبر مي دم. توي اتوبان همت بودم كه زنگ زدم و گفتم: " من و جوجوم با هم صحبت كرديم و ما مي ريم خونه مامانيش تا بابائيش بياد دنبالمون" بابا اينقدر ذوق كرد كه نفسش بند اومده بود و نمي تونست حرف بزنه و بريده بريده مي خنديد. بعد هم گفت دلم لرزيد و حالم يه جوري شد. من رفتم خونه مامان جون و خاله سعيده مجله موفقيت خريده بود و فال منو خوند. بعد تيكه فال رو از مجله جدا كرد و به دفترچه خاطراتت چسبوند و دور جمله"مسافر حالش خوب است" خط كشيد....
22 خرداد 1390

صداي دلنواز قلب كوچولوي سارا

سار جونم، دختر گلم روزي كه اولين بار صداي قلب كوچيكتو شنيدم ، بهترين آهنگي بود كه توي عمرم شنيده بودم. چهارشنبه 17 مهر ماه بود كه با مامان جون براي سونوگرافي(ماري كوري) رفتيم. بعد از كمي انتظار منشي صدامون كرد و با مامان جون پيش دكتر رفتيم. بابا هم خيلي دوس ت داشت بياد ولي اون بازار بود و تا خودشو برسونه دير شده بود. دكتر پس از كمي معاينه، صداي قلبتو از به بلند گو زد تا ما هم بشنويم. دختركم حس خيلي قشنگي بود كه قلب منو تكون داد.توي چشم هاي مامان جون هم خوشحالي رو مي شد قشنگ ديد. الهي من قربون اون قلب كوچيك و روح لطيفت برم مامان جون.  سه شنبه 23 ام مهر 87 وقت دكتر كاتب داشتم. بعد از كلي معطلي رفتم و دكتر بعد از سونوگراف...
22 خرداد 1390

بابا و مامان شدنمون

ساراي عزيزم زيباترين فرشته آسمون دنيامون مي خوام از وقتي ما متوجه شديم كه تو مي خواي به زندگي ما روح تازه اي ببخشي برات بگم. پنجشنبه 21 شهريور 87 بود كه بعد از يك هفته بي حوصله گي تصميم گرفتم برم آزمايش بدم. شب قبل به بابا گفتم كه من اصلا حالم خوب نيست. صبح روز پنجشنبه به بهار و عاطفه هم گفتم. عاطفه بهم گفت كه مي دم برات آزمايش بنويسن. بنده خدا كلي زحمت كشيد و داد برام نوشتن و من آزمايش دادم. من هم يه كم زودتر رفتم چون قرار بود بعد از ظهر به شهميرزاد بريم. عاطفه بعد از ظهر كه ما (من و بابا) توي ماشين بوديم و به شهميرزاد مي رفتيم، عاطفه زنگ زد و بعد از تبريك گفت كه مدير آزمايشگاه مي گه هفته دوم بارداريه. من به بهار زن...
21 خرداد 1390

بابا شدن عمو عباس و مامان شدن زن عمو مونا

  سلام سارای من روز سه شنبه یکم مرداد ٨٧ بود که بابا حسین زنگ زد و گفت که خبر داری زن عمو شدی؟ آره مامان جون امروز تازه متوجه شدیم که زن عمو مونا بارداره.عمو احمد اون روز اومد دنبال من و از بیمارستان منو به خونه عزیز برد. اونجا همه خوشحال بودن و خوشحالی برای همه مشخص بود. بابا حسین و عمو عباس هم از بازار به اونجا اومدن. عمو عباس خیلی خوشحال بود و هر چنددقیقه یکبار به فکر فرو می رفت و یهو می خندید. زن عمو هم اون روز کرج بود. روز پنجشنبه سوم مرداد یعنی دو روز بعد ما و عمو مصطفی با خانواده اش رفتیم شمال ویلای دایی طالب. البته عمو عباس و عمو رضا و بچه ها همه رفته بودن. من اونجا زن عمو رو دیدم و یواشکی بهش تبریک گفتم که...
21 خرداد 1390
1