ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

مرخصی دو روزه مامان در اسفند90

سلام دختر مامان من 2 روز سه شنبه و چهارشنبه 16 و 17 اسفند رو مرخصي گرفتم و سه شنبه به مامان جون كمك كرديم تا كمي توي خونه جديدشون كه 12 ام اسباب كشي كرده بودن جابه جا بشن. سه شنبه بيشتر كمك مامان جون كرديم و می شه گفت همه وسایل آشپزخونه رو شستیم چهارشنبه صبح تو وقت دندون پزشكي داشتي و با دستيار دكتر به راحتي رفتي پيش دكتر ولي اونجا كمي گريه كردي و بعد ساكت شدي به طور كه من و مامان جون كلي ترسيديم كه نكنه برات اتفاقي افتاده باشه كه اينقدر ساكت شدي ولي با اين مسئله كنار اومدي. دستيار دكتر بهم گفت كه دو تا دندون كنار هم و پايين يعني دندون 4و 5 ات خرابه و من گفتم دوتاشو باهم درست كنه. راستش هزينه اش هم 170 هزار تومن شد. براي...
25 اسفند 1390

داستان سارا و بابا موقع خواب (هر شب)

  تازگي ها عادت كردي كه بابا موقع خواب برات كتاب بخونه. هر شب دست بابا حسين رو مي گيري و مي گي كه بريم برام كتاب بخون. چند شب قبل، به بابا مي گي ببين من چقدر مهربونم كتابم رو مي دم برام بخوني... آخه آتيش پاره كه نمك دون شدي و نمك مي پاشي، كتاباتو مي زني زير بغلت همش يكي يكي از دستت مي افته و مي گي به خدا دو تا دارم. بابا برات شمرد و هفت تا كتاب توي دستت بود. بابا موقع خواب كلي باهات بازي مي كني و گازت مي گيره و مي خورتت. تو هم بدت نمي ياد و كلي ذوق مي كني. بهت مي گه :"بگو دوستت دارم" تو تكرار مي كني و دست و پاتو مي گيره و با دهن روي شكمت مي كشه و تو هي مي خندي. دوباره مي گه: "بگو عاشقتم" تو هم مي گي: "عاشگتم" و دوبا...
1 اسفند 1390

داستان سارا و كيك بب اي

11 بهمن يعني سه شنبه اي از سال 90 بود كه امتحاناي عمه تموم شد و ما رفتيم خونه عزيز. اون روز برف زيادي مي اومد و اگه مي خواستيم خونه هم بريم توي اين ترافيك من قاطي مي كردم ، خلاصه رفتيم و تو توي ماشين خوابيدي و من هم كنارت كمي دراز كشيدم. وقتي از خواب بيدار شدي، فيلم تولد بابا و عمو عباس رو توي گوشي بابا ديدي و هوس كيك و شمع و تولد كردي و به بابا گفتي:"كه بابا من كيك مي خوام." بابا هم از اونجايي كه زياد درخواست زيادي نداري و اگه بريم توي يه مغازه فقط يه چيز برمي داري و اصرار و لج بازي براي گرفتن چند چيز متفاوت نمي كني، سريع حاضر شد و به تو گفت:"تو هم مي آي؟" تو هم ذوق كردي و پريدي بالا. من هم از بابا پرسيدم:"من هم بيام؟" تو سريع جواب دادي...
27 بهمن 1390

خاطره نيمه اول بهمن90

سارا جون الان كه دارم برات مي نويسم نيمه اول ماه بهمن 90: چند روز پيش من يه كمربند به شلوارم بسته بودم كه تو تا حالا نديده بودي و اومدي جلو و گفتي:"چه قشنگه!؟ تازه خريدي؟" من هم خنديدم و گفتم نه مامان جون، وقتي تو ني ني بودي من خريدم و تو نديده بودي. يكي از عادت هات توي خونه شده كفش پوشيدن. چند روزيه كفشهاي متنوع ات رو در مي آري و مي گي بشورش. وقتي كه مي شورم مي پوشي و تو خونه با يه دامن و يه چادر كوچولو كه محكم زير بغلت جمعش مي كني با ني ني ات و دوچرخه و ماشينت بازي مي كني. البته يكي دو شب قبل قشنگ جورابات پوشيدي و روش كفش و قشنگ زيپشم بستي. تو خيلي خود كفايي و خيلي هم با هوش و با دقت. آخر شب هم يه روسري گذاشته بودم بالاي سرت ت...
27 بهمن 1390

شيرين زبوني هاي ساراي عزيز

سلام عزيز شيرين زبون من تازگي ها خيلي شيرين زبوني مي كني و دوست داريم بخوريمت. ديروز يعني 9 بهمن 90 بابا منو صدا كرد و گفتم باشه يه دقيقه صبر كن الان مي يام. بابا هم گفت وقتي صدات مي كنم زود بيا. تو هم پشت سر حرف بابا به من مي گي:"وقتي بابا صدات مي كنه بدو برو ببين چي ميگه." من كه موندم به تو چي بگم!؟ با عروسكهات  بازي مي كني و حرف مي زني و به يكيشون كه چشماش بسته مي شه مي گي:" بازم خوابت مياد؟ باشه بخواب يا باهاشون صحبت مي كني و مي گي بيا بغل من و توي پتو مي پيچي اش و مي خوابونيش. مامان فداي اين كارها و شيرين زبوني هات بره كه همه رو شيفته خودت كردي، فرشته كوچولوي من. ...
17 بهمن 1390

جلب توجه سارا كوچولو

سلام عزيزم ببخشيد كه پست هام اينجوري شروع مي شه به خاطر اينكه من نوشته هامو نوشتم ولي تا برات بذارم توي وبلاگت دير مي شه. امروز 17 ام بهمن ماهه و من دارم برات خاطره دي ماه رو مي ذارم ببخشيد عزيزم. ديشب ساعت 11 و خورده اي يعني 26 دي ماه 90، كه با هم خونه بوديم، من و بابا داشتيم سريال مورد علاقه مون يعني ايزل رو نگاه مي كرديم، براي اينكه جلب توجه كني تا ما به تو نگاه كنيم دو تا انگشتت رو توي گوشت مي كردي و مي گفتي:"مي شنوين چي مي گم؟" بابا هم مي خنديد و مي گفتم ما مي شنويم چي مي گي. تو مي شنوي ما چي مي گيم؟ راستي از وقتي ديدي ما به سريال ايزل كه يه سريال تركيه علاقمنديم  تو هم علاقمند شدي و تا آهنگشو مي زنن مي دويي و مي گي ايز...
17 بهمن 1390

حوس حمام رفتن

  يه روز خوب پاييزي توي سال 90 سارا كوچولو حوس حموم رفتن كرد و به من گفت كه مامان بريم حموم؟ (البته با اون چشمهاي گرد شده و گردن كج شدش) من كه مي خواستم فرداي اون روز به حمام ببرمش گفتم:"نه". دختر كوچولوي نازنين ما رو به بابا كرد و به همون شكل گفت:"بابا بريم حموم؟" حسين هم رو به من كرد و گفت ببرش ديگه. من هم بلند شدم و گفتم كه بريم. سارا هم خيلي خوشحال شد. توي حموم بعد از اينكه شستمش بهش گفتم:" تو برو بيرون، من اسباب بازي هاتو جمع كنم و بيام بيرون." تو گفتي نه و رفتي زير دوش و با آب بازي مي كردي. بعد از اينكه من وسايل حمامتو جمع كردم رو به من كردي و گفتي:"مامان دستت درد نكنه وسايل منو جمع كردي." من هم كه خيلي خوشم اومد بغلت كردم و...
3 بهمن 1390

سارا عابر بانك رو هم مي شناسه؟!

چند وقت پيش بابا حسين جايي كار داشت و من و سارا كوچولو به شهروند نزديك اونجا رفتيم. البته دير وقت بود و ديگه داشت مي بست و ما به سمت پاساژ نزديك اون رفتيم. توي پاساژ در حال راه رفتن بوديم كه از كنار يك عابربانك رد شديم. سارا: مي خواي پول بگيري؟ من كه اصلا عابر بانك رو نديده بودم كنارش نشستم و گفتم: چي مامان؟ به عابر بانك اشاره كرد و گفت: مي خواي پول بگيري؟! من هم متعجب از حرفش گفتم: نه قربونت برم. نمي خوام پول بگيرم. اونجا پله برقي هم داشت و با هم از پله برقي كه خيلي سارا دوست داره استفاده كرديم. در حال برگشت بوديم كه اين كوچولو به من مي گه: مامان مرسي من آوردي اينجا. الهي من قربونت برم مهربون... فرداي اون روز مامان جون برام ...
3 بهمن 1390

شب يلداي به ياد ماندني

  اين اتفاقي كه مي خوام براتون تعريف كنم براي شب يلداي سال 90. ما شب يلدا خونه عزيز بوديم و ليلا جون و آسنا هم اونجا بودن و ليلا جون براي هممون فال گرفت و تو و داداشي هم هر كدوم يه مبل كنارش گذاشتين و كتاب مي خوندين. مي شه گفت شما هم برامون فال مي گرفتين. دختر عزيزم الان كه دارم اينو مي نويسم از اينكه اون شب دعوات كردم ، خودم ناراحتم ولي به نظرم دعوا كردن براي تربيت نياز. اون شب موقع رفتن به خونه، حاضر نمي شدي و برات پتو آوردم و گفتم بيا توي پتو بريم و .... به هيچ وجه قبول نمي كردي. اون شب ايليا زود حاضر شد و رفت توي بغل مامانش و رفتن خونشون. يكي دو شب قبلش هر دوتون اين كار رو با ما كردين و در حالي كه ما و بابا هاتون رفتيم...
1 بهمن 1390