داستان سارا و كيك بب اي
11 بهمن يعني سه شنبه اي از سال 90 بود كه امتحاناي عمه تموم شد و ما رفتيم خونه عزيز. اون روز برف زيادي مي اومد و اگه مي خواستيم خونه هم بريم توي اين ترافيك من قاطي مي كردم ، خلاصه رفتيم و تو توي ماشين خوابيدي و من هم كنارت كمي دراز كشيدم. وقتي از خواب بيدار شدي، فيلم تولد بابا و عمو عباس رو توي گوشي بابا ديدي و هوس كيك و شمع و تولد كردي و به بابا گفتي:"كه بابا من كيك مي خوام." بابا هم از اونجايي كه زياد درخواست زيادي نداري و اگه بريم توي يه مغازه فقط يه چيز برمي داري و اصرار و لج بازي براي گرفتن چند چيز متفاوت نمي كني، سريع حاضر شد و به تو گفت:"تو هم مي آي؟" تو هم ذوق كردي و پريدي بالا. من هم از بابا پرسيدم:"من هم بيام؟" تو سريع جواب دادي:"نه" بابا هم نگاه معني داري به من كرد و خنديد و توي دلش قند آب شد و من هم به بابا گفتم:"يادته قبلا مي گفتي: روزي مياد كه به من بگه بيا با هم بريم بيرون و مامان رو نبريم، مثل اينكه اون روز رسيده." بابا هم خنديد و تاييد كرد.
رفتين بيرون و تو قبول نكردي كه با ماشين برين و اصرار داشتي تا با بابا حسين پياده روي كني. دست در دست بابا تا سر كوچه رفتين و من زنگ زدم كه ببينم كجايين و بيام يا نه ، كه بابا گفت بيا ماشين رو روشن كن تا با هم بريم كيك بخريم. به شيريني فروشي بابا نوئل توي ظفر رفتيم و تو بابا پياده شدين و با هم رفتين. يه كيك بب اي يعني گوسفند سفيد با گوشهاي قهوه اي انتخاب كردي و گفتي همينو مي خوام و بابا هم برات خريد و با يه شمع شماره 2 . الهي من فدات بشم كه دوباره متولد شدي چون اينقدر ذوق كردي. رفتيم خونه عزيز و دايي طالب اينا هم اومده بودن اونجا و هر كاري كرديم تا بب اي ات رو بخوريم تو قبول نكردي كه نكردي. فقط با انگشتت خامه هاش رو خوردي و با خودت به همه جا مي بردي (البته من هم مواظب بودم تا نندازي)
علاوه بر اينكه نذاشتي كسي از اون بخوره، تازه موقع رفتن گفتي كه بب اي رو بردار ببريم خونمون.
بعدش به خونه مامان جون رفتيم چون خاله الهام اومده بود اونجا و گفت سارا رو بيار دلم براش تنگ شده. من و تو كه شب خونه مامان جون خوابيدم و بابا هم به خونه مامانش برگشت.
تازه بب اي رو بردي و نذاشتي خاله الهام و خاله سعيده و دايي فرهاد هم ازش بخورن. گذاشتيمش توي يخچال كه تو تا بخوابي چند بار در يخچال رو باز مي كردي و بهش سر مي زدي.تازه مامان جون مي گفت فرداي اون روز در حالي كه يه شمد رو برداشته بودي و مثل چادر سرت كرده بودي اومدي و در يخچال رو باز كردي و به بب اي گفتي:" اي بلاچه تو اينجا اي" و نازش كردي يه انگشت بهش زدي و خامه اش رو خوردي ولي دلت نمي ياد كه خرابش كني.
البته هنوز كيكت خورده نشده و توي يخچال خونه مامان جونه و امروز داشتيم با مامان جون در موردش صحبت مي كرديم كه آخر سر باهاش چي كار كنيم.
ختم اين داستان به اينجا تموم شد كه ديگه خراب شده بود و من گفتم بهتره بندازيمش دور و دايي برداشتش و تو باهاش باي باي كردي و بردش به سطل زباله انداخت.
ما تعجب كرده بوديم كه چطور با اين قضيه كنار اومدي كه بتونيم بندازيمش دور...!؟