ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

سرما خوردن سر ساراي نازنين

1390/12/28 9:57
نویسنده : مامان و بابا
2,008 بازدید
اشتراک گذاری

سلام موش موشکم

Mouse

الهي مامان مريض بشه ولي تو مريض نشي. وقتي از شهميرزاد روز جمعه (19/12/90) برگشتيم سرت سرماي بدي خود به طوري كه دو شب تب كردي و با استامنوفن تبت رو كنترل كرديم بعد زد به چشمات و عفونت بدي كرد و كاملا بسته شده بود. بعد از ظهر روز دوشنبه يه تماس با يه دكتر توي بيمارستان ميلاد گرفتم و ازش پرسيدم، توي چشمات چي بريزم. همانطور كه چند دقيقه قبلش بابا جون هم گفته بود، قطره سولفاستاميد 10%  رو گفت و به بابا زنگ زدم كه برات بگيره و گفت شايد ديرتر بياد و به خاله سعيده گفتم و برات گرفت و اومد.

از خواب كه بيدار شدي كلي گريه كردي كه چرا چشماتو نمي توني باز كني و همونجوري كه صبح مامان جون با چاي چشماي كوچولوتو شسته بود، برات شستم و بعد قطره رو توي چشمت ريختم كه عفونتش كمي بهتر شد ولي دو تا چشمات ورم بدي كرده بود.اولين باري بود كه چشمات عفونت مي كرد. آخر شب بابا جون گفت كه بهتره صبح ببريش به دكتر، چون خيلي حال عمومي اش و صورتش مساعد نيست. اون شب خونه مامان جون خوابيدم و تو ساعت 2 صبح از خواب بيدار شدي و دست كم يك ساعت با جيغ و فرياد گريه مي كردي. از اون گريه ها كه كسي متوجه نمي شد چي مي خواي و بايد چي كار كرد. فقط مي گفتي منو زمين نذار و توي بغل من گريه مي كردي و سرت رو روي شونه هام گذاشته بودي. بغل هيچ كسي هم نمي رفتي. مامان جون برات چاي ريخت گفتي جي جي مي خوام. جي جي مي ريخت مي گفتي خاليش كن من چاي مي خوام و كلي فرياد و جيغ كشيدي. واقعا متوجه نمي شديم كه چي مي خواي. پيش خودمون مي گفتيم حتما درد داره يا چشماش درد مي كنه يا جاي ديگه اش. ديگه من هم عصبي شده بودم و با ناز و نوازشي كه تو رو مي كردم، خودم گريه مي كردم. بعد از كلي جيغ و فرياد خودت خسته و آروم شدي نه چاي خوردي ونه شير. كمي توي جاي خودت دراز كشيدي و بعد بلند شدي انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده، رفتي بغل بابا و كلي براش حرف زدي و تعريف كردي. واقعا آدم توي كار تو مي مونه.

صبح بابا رفت و اسمت رو براي دكتر حسيني نوشت و من و مامان جون ساعت 11 صبح بود كه تو رو برديم و گفت كه باد به صورتش خورده و سينوس هاش عفوني شده و همچنين چشماش.

كلي برات دارو از سفالكسين و دكسترمتورفان و كتوتيفن و قطره بيني و چشم و پماد چشمي و ... نوشت و درمان اصلي ات شروع شد.

اون شب، شب چهارشنبه سوري بودي و از اونجايي كه خيلي دوست داشتم تو هم باشي ولي به خاطر دود و آتيش كه براي چشمات خيلي بد بود تو رو حدود ساعت 6 و نيم خوابوندم و مامان جون گفت من پيشش هستم و شما برين يه دوري بزنيد و بيايد. من و خاله و دايي و مهدي رفتيم تا خونه عزيز و هنوز آتيش هم روشن نكرده بودن و يواش يواش روشن كردن و بزن وبرقص و ...

جاي خالي تو خيلي برام احساس مي شد. همش توي فكر تو بودم و گوشي ام دستم بود كه اگه يه موقع بيدار شدي ما سريع برگرديم و 2 باري كه به مامان جون زنگ زدم تو خواب بودي.

ساعت 10 و نيم بود كه به سمت خونه به راه افتاديم و تو خدا رو شكر تقريبا نيم ساعتي بود كه بيدار شده بودي . به بابا گفتم كه برات كمي منور و ... برداره تا تو هم از پشت پنجره بزني.

بابا كه حدود يك ساعت بعد از ما اومد، برات منور و سيگارت و فشفشه آوره بود و تو هم از پشت پنجره كلي ذوق كردي و بازي كردي. الهي من قربونت برم كه همه جا و هر زمان ياد تو از ذهنم بيرون نمي ره.

امروز كه پنجشنبه يعني 25 اسفند 90 خدا رو شكر حالت كمي بهتره و اميدوارم بهتر هم بشي عزيزكم.

نزديك به سال 91 هستيم و دعا مي كنم هميشه شاد شاد شاد و سلامت سلامت سلامت باشي دختر نازنينم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

fh
10 آبان 91 22:27
eydetoon mobarakkkkkkkkkkkkkkk


عيد شما هم مبارك عزيزكم