ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

شب يلداي به ياد ماندني

1390/11/1 12:09
نویسنده : مامان و بابا
1,816 بازدید
اشتراک گذاری

شب يلداي 90

 

اين اتفاقي كه مي خوام براتون تعريف كنم براي شب يلداي سال 90.

ما شب يلدا خونه عزيز بوديم و ليلا جون و آسنا هم اونجا بودن و ليلا جون براي هممون فال گرفت و تو و داداشي هم هر كدوم يه مبل كنارش گذاشتين و كتاب مي خوندين. مي شه گفت شما هم برامون فال مي گرفتين.

دختر عزيزم الان كه دارم اينو مي نويسم از اينكه اون شب دعوات كردم ، خودم ناراحتم ولي به نظرم دعوا كردن براي تربيت نياز.

اون شب موقع رفتن به خونه، حاضر نمي شدي و برات پتو آوردم و گفتم بيا توي پتو بريم و .... به هيچ وجه قبول نمي كردي. اون شب ايليا زود حاضر شد و رفت توي بغل مامانش و رفتن خونشون. يكي دو شب قبلش هر دوتون اين كار رو با ما كردين و در حالي كه ما و بابا هاتون رفتيم بيرون تا شما بياين، بدون اينكه توجهي كنيد، تازه خوشحال هم شديد و گفتين:"آخ جون رفتن." اون شب كه آخر بابا جون بهت قول آب هويج بستني بهت داد و از خونه آوردت بيرون، سوار ماشين شديم و توي ماشين قول دادي كه ديگه اين كار رو نكني و بابا هم برات آب هويج بستني از پاليزي (بالاي سهروردي) خريد.

شب يلدا هم به خاطر اينكه اين كارت رو تكرار كردي و هر چي باهات صحبت كردم و گفتم كه مگه تو قول ندادي ، مگه نگفتي چشم ، پس چرا دوباره داري تكرار مي كني؟ و ....

حرف توي گوشت نمي رفت كه نمي رفت. روي تشك باباجون دراز كشيدي و گفتي كه نمي يام و اخماتو توي هم كردي، خيلي باهات صحبت كردم و يهو با دستت محكم زدي توي صورتم و عينكم.

من هم خيلي عصباني شدم و گفتم باشه پس من مي رم و خواستي بياي با بابات بيا و واقعا از همه خداحافظي كردم و رفتم توي ماشين. بابا هنوز توي اتاق بود و در حالي كه تو توي پتو پيچيده شده بودي ، توي بغل بابا اومدي توي ماشين. هر شب توي بغل من مي اومدي و تا خونه مي خوابيدي يا با هم بازي مي كرديم ولي اون شب به بابا گفتم كه بذارش عقب توي صندلي ماشينش.

بابا هم گفت برو پشت و روي صندلي خودت بشين. تو مخالفت كردي و بابا گفت كه مامان عصباني برو بشين.

تو هم رفتي روي صندلي خودت نشستي و تا پمپ بنزين ظفر علكي نق مي زدي و علكي گريه مي كردي  و در بين اونها بارها و بارها منو صدا مي كردي و من هم انگار نه انگار كه دارم مي شنوم. البته توي دلم آشوب بود ولي به روي خودم نمي آوردم. خلاصه يك ربع به همين صورت گذشت تا جلوي پمپ بنزين به بابا گفتي كه مي خواي بياي جلو و اومدي وبابا تو رو بغل كرد. گفتي:" بغل مامان" اينجا ديگه گريه هات جدي شده بود در بين گريه هات مي گفتي:"مامان عصباني نشو" "مامان" "مامان بغل" بعد از يكي دو دقيقه اي كه كه بغل بابا بودي به بغل من اومدي و من در حالي كه داشتم بهت مي گفتم كه:"تو چرا منو ناراحت مي كني، تو چرا حرف منو گوش نمي كني" همينطور خودم هم گريه مي كردم. تو هم با دستاي كوچولوت اشكامو پاك مي كردي و مي گفتي:"مامان عصباني نشو" و تو هم گريه مي كردي. بابا هم به نگاههاي من و تو نگاه مي كرد و مي خنديد كه هر دو به هم نگاه مي كنيم و با نوازش صورتامون گريه مي كنيم.

خلاصه اون شب قول دادي كه ديگه حرف منو گوش كني.

از اون شب سه شب مي گذره (البته الان كه دارم اين خاطره رو برات مي نويسم) و واقعا قولت قول بوده. تا وقتي مي گم بريم لباستو مي پوشي و تازه مي گي:"من حرف مامانم رو گوش مي كنم."

الهي من قربون دختر حرف گوش كنم بشم عزيزم.

من صبح فردا براي مامان جون تعريف كردم ، تا اگر خودت براش تعريف كردي، مامان جون بدونه كه در مورد چي صحبت مي كني.

مامان جون بهم گفت، اول كه اومدي خيلي سر حال بودي و كلي با مامان جون بازي كردي ولي بعد به مامان جون گفتي:"من ديشب تو ماشين گريه كردم" و هر چي ماماني ازت پرسيد كه چي شد و ... ديگه حرفي نزدي و ناراحت شدي و شروع به بهانه گيري كردي. ماماني گفت كه حواست رو پرت كرد و بهتر شدي.

الهي من قربون دختر مهربون و احساساتي ام برم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان علی خوشتیپ
1 بهمن 90 13:44
چه مامان و دختر بااحساسی
آفرین به سارای حرف گوش کن و ناز


مرسي از لطفتون. ممنون كه بهمون سر زديد
مامان نیایش
3 بهمن 90 8:43
برای دختر ناز و گل و خوشگل


ممممممممممممممرررررررررررررررررررسسسسسسسسسسسسسسسييييييييييييي
مامان متین
3 بهمن 90 9:25
عجب ماجرایی
بعضی وقتا منم با متین همین مشکل رو پیدا می کنم واونم یه بار زده تو صورتم و من حسابی باهاش قهر و دعوا کردم و متین هم مثل دختر کلی ازم عذرخواهی کرد و نازم کرد . درکت می کنم که اون لحظه ها چهجوری بهت گذشته اما خوب گاهی لازم .


مرسي عزيزم
مامان احسان
3 بهمن 90 9:43
عزیزم چه با احساس
ممنون که پیش ما اومدی


متشكرم دوست خوبم
خواهش مي كنم وظيفه است.