... از بيخ گوش مامان رد شد
توي پست قبلي براتون از داستان بازي سارا و بابا موقع خواب نوشتم.
خدا براي هيچ كس نياره. ديشب يعني حدود ساعت 10و نيم شب 26 ام بهمن 90 بود كه سارا و بابا مثل هر شب به بازي و قلقلك بازي مشغول شدن و بابا رفت توي آشپزخونه تا با تلفن صحبت كنه. تو هم يه پتو رو به پايين تخت انداختي و از من خواستي تا پتو دوم رو هم روي زمين بندازم تا تو روي تخت بپر بپر كني.
شروع به پريدن روي تشك تخت كردي و يهو با صورت به سمت بالاي تخت رفتي و با صورت به اون خوردي و شروع به گريه كردي. البته وقتي اتفاقي برات مي افته از گريه كبود مي شي و نفست مي ره ولي اين دفعه اينطور نشد و زدي زير گريه و يهو بيني ات ورم كرد. من بغلت كردم و به سمت بابا دويدم و فقط خودم رو مي زدم و مي گفتم كه ببين چي شده. بابا بغلت كرد و سريع بيني و لب و دندونات و نگاه كرد و رفت به سمت ظرفشويي تا دست و صورتت رو بشوره . من هم اينقدر حالم بد شد كه سرم روي مبل گذاشتم و گفت حالم خوب نيست و يه قند توي دهنم گذاشتم و خيلي خيلي بد بود. باز بلند شدم و به سمت آشپزخونه اومدم و از بابا پرسيدم خيلي بيني اش داغون شد؟ بابا گفت چيزي نشد.
من روي زمين نشستم و دستم رو روي زمين گذاشتم و گفتم من حالم خيلي بد. ديگه چيزي متوجه نشدم و فقط همه جا سياه بود صداي هياهوي زيادي بود و داشتم دست و پا مي زدم و فرار مي كردم كه يهو با يه حال بدي بر گشتم كه ديدم سارا داره گريه مي كنه و حسين در حالي كه سارا از يك سمت توي بغلش بود، منو محكم گرفت و گفت كه الان حالت خوبه نترس هيچي نيست. واقعا احساس كردم كه داشتم مي مردم. حسين مي گفت كه داشتي دست و پا مي زدي و از گلوت صداي بدي مي اومد و من روت آب ريختم . وقتي كه متوجه شدم لباسم خيس بود و سردم شده بود و سارا هم گريه مي كرد. بابا دست منو گرفت و تو هم توي بغلش بودي و ما رو برد روي تخت و يه بلوز به من داد و عوض كردم و با دو تا پتو داراز كشيديم. تو هم دست به جلوي بيني و لبت كه ورم كرده بود مي زدي و مي گفتي كه درد مي كنه. بهت گفتم مي خواي بهت استامنوفن بدم تا بهتر بشي. گفتي نه و بعد از نيم ساعتي خوابيديم. شب خوبي نداشتيم و به بابا گفتم خوشي بهمون نيومده كه يك كم خوش باشيم و اعصابمون آروم باشه. خلاصه خدا سر هيچ كس نياره.
ولي خدايي اش از اون روز يه حال ديگه اي دارم و به نظر خودم دارم به زندگي يه جور ديگه نگاه مي كنم.