ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

... از بيخ گوش مامان رد شد

1390/12/1 10:15
نویسنده : مامان و بابا
1,762 بازدید
اشتراک گذاری

02_2011paydar71-6-.jpg

توي پست قبلي براتون از داستان بازي سارا و بابا موقع خواب نوشتم.

خدا براي هيچ كس نياره. ديشب يعني حدود ساعت 10و نيم شب 26 ام بهمن 90 بود كه سارا و بابا مثل هر شب به بازي و قلقلك بازي مشغول شدن و بابا رفت توي آشپزخونه تا با تلفن صحبت كنه. تو هم يه پتو رو به پايين تخت انداختي و از من خواستي تا پتو دوم رو هم روي زمين بندازم تا تو روي تخت بپر بپر كني.

شروع به پريدن روي تشك تخت كردي و يهو با صورت به سمت بالاي تخت رفتي و با صورت به اون خوردي و شروع به گريه كردي. البته وقتي اتفاقي برات مي افته از گريه كبود مي شي و نفست مي ره ولي اين دفعه اينطور نشد و زدي زير گريه و يهو بيني ات ورم كرد. من بغلت كردم و به سمت بابا دويدم و فقط خودم رو مي زدم و مي گفتم كه ببين چي  شده. بابا بغلت كرد و سريع بيني و لب و دندونات و نگاه كرد و رفت به سمت ظرفشويي تا دست و صورتت رو بشوره . من هم اينقدر حالم بد شد كه سرم روي مبل گذاشتم و گفت حالم خوب نيست و يه قند توي دهنم گذاشتم و خيلي خيلي بد بود. باز بلند شدم و به سمت آشپزخونه اومدم و از بابا پرسيدم خيلي بيني اش داغون شد؟ بابا گفت چيزي نشد.

من روي زمين نشستم و دستم رو روي زمين گذاشتم و گفتم من حالم خيلي بد. ديگه چيزي متوجه نشدم و فقط همه جا سياه بود صداي هياهوي زيادي بود و داشتم دست و پا مي زدم و فرار مي كردم كه يهو با يه حال بدي بر گشتم كه ديدم سارا داره گريه مي كنه و حسين در حالي كه سارا از يك سمت توي بغلش بود، منو محكم گرفت و گفت كه الان حالت خوبه نترس هيچي نيست. واقعا احساس كردم كه داشتم مي مردم. حسين مي گفت كه داشتي دست و پا مي زدي و از گلوت صداي بدي مي اومد و من روت آب ريختم . وقتي كه متوجه شدم لباسم خيس بود و سردم شده بود و سارا هم گريه مي كرد. بابا دست منو گرفت و تو هم توي بغلش بودي و ما رو برد روي تخت و يه بلوز به من داد و عوض كردم و با دو تا پتو داراز كشيديم. تو هم دست به جلوي بيني و لبت كه ورم كرده بود مي زدي و مي گفتي كه درد مي كنه. بهت گفتم مي خواي بهت استامنوفن بدم تا بهتر بشي. گفتي نه و بعد از نيم ساعتي خوابيديم. شب خوبي نداشتيم و به بابا گفتم خوشي بهمون نيومده كه يك كم خوش باشيم و اعصابمون آروم باشه. خلاصه خدا سر هيچ كس نياره.

ولي خدايي اش از اون روز يه حال ديگه اي دارم و به نظر خودم دارم به زندگي يه جور ديگه نگاه مي كنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان یکتا
1 اسفند 90 10:10
سلام عزیزم چه قدر وحشتانکه خدا را شکر به خیر گذشت نذری بده


حتما دوست خوبم.
بابای مهرسا
1 اسفند 90 10:28
خدا بهتون رحم کرده
حتما صدقه یادتون نره

امیدوارم هیچ وقت این اتفاق ها واسه هیچ کسی نیفته
سارا جون چطوره الان حالش خوبه


بله. سارا فقط فرداش بيني اش درد مي كرد و الان خيلي بهتره. صدقه هم از اون روز روتين روزانه ام شده.متشكرم از همدرديتون.




مامان آرشیدا قند عسل
1 اسفند 90 10:53
سلام خدا بد نده انشاالله که بینیش چیزی نشده باشه کاش پیش دکتر یه چک میکردین، شما هم کمی قویتر باشین سارا تو همچین موقعیتهایی به کمک و دلداری شما احتیاج داره و همیشه سلامت و شاد باشید بهرحال اتفاقه مواظب خودتون باشید.


متشكرم . دقيقا همينطوره من بايد روي خودم بيشتر كار كنم كه زود خودمو نبازم.
بيني سارا هم بهتره فقط فرداش درد داشت.
ممنونم از همدرديتون.
الی
1 اسفند 90 11:39
در این مواقع توصیه میکنم که صدقه بذارید اگرم بشه قربونی کنید خیلی عالی میشه
عیبی نداره پیش میاد مهم اینه که به خیر گذشت


ممنونم الي جون
تینا
1 اسفند 90 15:00
سلام ... وای خیلی وحشتناک بود ! عزیزم امیدوارم همیشه سالم و خوشحال باشید هم خودت هم دختر نازت ... آنیتا هم یه بار از توی بغل من با بینی پرت شد روی داشبورد ماشینو دماغش خوون اومد منم خیلی حالم بد شد ... ایشالا واسه هیچکس پیش نیاد

انشاا... عزيزم
هميشه شاد باشي گلم
سارا مامان آراد تمپلی
2 اسفند 90 13:41
سلام مامانی حالت چطوره ؟ دختر گلی ما بهتره؟ چرا خوشی بهتون نیومده . تورو خدا این حرفو نزن. ایشاا... که همیشه شاد و سلامت باشین. سارا نازی رو ببوس.


مرسي عزيزم. قربونت برم مهربونم
مامان آریام
2 اسفند 90 21:53
سلام. خدا رو شکر که به خیر گذشت. ایشالله دیگه پیش نیاد. براش شبهای چهارشنبه صدقه بده


حتما عزيزم
مرسي
كاكل زري يا نازپري
10 اسفند 90 21:43
من هم با صدقه دادن موافقم حتما" خيلي ترسيدي ولي گاهي اين اتفاق ها ادم رو به خودش مياره كه قدر سلامتي رو بدونه هيچ چيز مهم تر از اين نيست سارا جونوببوس


مرسي عزيزم. ممنونم از راهنمايي ات گلم.
محيا كوچولو
19 اسفند 90 16:05
سلام خاله بيشار مراقب باشيد تورو خدا، الحمدالله بخير گذشت


حتما عزيزم. مي دونم بايد به خودم بيشتر مسلط بشم
مرسي گلم. مي بوسمت.
مامانی درسا
21 اسفند 90 7:49
عزیز دلم حالا خوبی سارا جون خوبه عزیزم چه حالی داشتی خدا براتون نگهداره . امیدوارم دیگه تجربه ش نکنی . خیلی مراقبش باش .


ممنونم عزيزم. آره دوست خوبم سارا هم خيلي بهتره.
مي بوسمت گلم و آرزوي شاد وسلامتي براتون دارم.
مامانی درسا
23 اسفند 90 14:16
بیا در غروب آخرین سه شنبه سال برای گردگیری افکارمان آتشی بیافروزیم کینه ها را بسوزانیم زردی خاطرات بد را به آتش و سرخی عشق را از آتش بگیریم آتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم .
بابای دوقلوها
24 اسفند 90 8:52
انشالله همیشه خوشی ببینید.

خداوندا ، نمیدانم چه تقدیری مرا فرموده ای اما
برای دوستان من عطا فرما :
هزار و سیصد امید
هزار و سیصد و هشتاد بهروزی
هزار و سیصد و نود لبخند زیبا
پیشاپیش سال نو بر شما و خانواده محترمتان مبارک باد


متشكرم اميدوارم شما هم سال خوبي رو به همراه خانم محترمتون و دو تا وروجك هاتون داشته باشيد



قاصدک|مجله اینترنتی کفشدوزک
25 اسفند 90 0:58
سلام عزیزم:
ایمیلمو گذاشتم...
هر چند تایی که نی خوای عکس به ایمیلم بده.
ممنون


مرسي عزيزم حتماتا شنبه يكشنبه برات مي فرستم.