خاطره نيمه اول بهمن90
سارا جون الان كه دارم برات مي نويسم نيمه اول ماه بهمن 90:
چند روز پيش من يه كمربند به شلوارم بسته بودم كه تو تا حالا نديده بودي و اومدي جلو و گفتي:"چه قشنگه!؟ تازه خريدي؟" من هم خنديدم و گفتم نه مامان جون، وقتي تو ني ني بودي من خريدم و تو نديده بودي.
يكي از عادت هات توي خونه شده كفش پوشيدن. چند روزيه كفشهاي متنوع ات رو در مي آري و مي گي بشورش. وقتي كه مي شورم مي پوشي و تو خونه با يه دامن و يه چادر كوچولو كه محكم زير بغلت جمعش مي كني با ني ني ات و دوچرخه و ماشينت بازي مي كني. البته يكي دو شب قبل قشنگ جورابات پوشيدي و روش كفش و قشنگ زيپشم بستي.
تو خيلي خود كفايي و خيلي هم با هوش و با دقت. آخر شب هم يه روسري گذاشته بودم بالاي سرت تا براي اينكه سرت سرما نخوره، سرت كنم. قبل از اينكه خوابمون ببره خودت روسري رو سرت كردي و گره زدي. من كم مونده بود شاخ در بيارم كه تو گره زدن هم بلدي؟!!!!! دو بار باز كردم و تو دوباره گره زدي. وقتي مي گم باهوشي و با دقت كم گفتم عزيزم. فرداش از مامان جون پرسيدم كه ديده بودي كه سارا گره مي زنه گفت آره چند وقته كه قشنگ روسري گره مي زنه. قربونت برم عزيزكم.
مامان جون تعريف مي كرد كه روي زمين آشپزخونه مامان جون اينا، آب ريخته بودي و مامان جون گفت كار خوبي نكردي اگه الان من بخورم زمين چي؟ مامان جون مي گفت، تو سريع رفتي و تي رو آوردي و شروع به تي كشيدن خشك كردن زمين كردي. الهي من قربون احساس مسئوليتت برم خوشكله. تازه اون روز مامان جون مي گفت كه بوسش مي كردي و خودت مي گفتي:"من مهربونم."