ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

آخرین پست سال 90 و نزدیک شدن به سال 1391

دختر خوشکل من سلام امروز ٢٨ اسفند ١٣٩٠ و من دارم آخرین پست این سال رو برات می ذارم. آرزو می کنم یه سال شاد شاد و سلامت سلامت پیش روت باشه. من و بابا عاشق تو ایم و اینو همیشه بدون که زندگیمون با اومدن تو رنگ و بوی دیگه ای گرفته. این سومین سالیه که با تو می ریم توی یه سال جدید. سارا: دوستای خوب و عزیزم سال ١٣٩١ مبارکتون باشه امیدوارم سالی سرشار از سلامتی, شادی, دلخوشی وعشق برای شما و خانواده های مهربونتون باشه ...
28 اسفند 1390

سرما خوردن سر ساراي نازنين

سلام موش موشکم الهي مامان مريض بشه ولي تو مريض نشي. وقتي از شهميرزاد روز جمعه (19/12/90) برگشتيم سرت سرماي بدي خود به طوري كه دو شب تب كردي و با استامنوفن تبت رو كنترل كرديم بعد زد به چشمات و عفونت بدي كرد و كاملا بسته شده بود. بعد از ظهر روز دوشنبه يه تماس با يه دكتر توي بيمارستان ميلاد گرفتم و ازش پرسيدم، توي چشمات چي بريزم. همانطور كه چند دقيقه قبلش بابا جون هم گفته بود، قطره سولفاستاميد 10%  رو گفت و به بابا زنگ زدم كه برات بگيره و گفت شايد ديرتر بياد و به خاله سعيده گفتم و برات گرفت و اومد. از خواب كه بيدار شدي كلي گريه كردي كه چرا چشماتو نمي توني باز كني و همونجوري كه صبح مامان جون با چاي چشماي كوچولوتو شسته بود، برات شس...
28 اسفند 1390

تبریک به عمه معصومه و عمو احسان

14/بهمن/1390 سلام عمه مهربون و عمو احسان خوبم پیوند غیر رسمی تون (بله برون تون) مبارک   ٢١/ بهمن /١٣٩٠ پیوند رسمی (عقد) رو هم بهتون تبریک می گم   دوستتون دارم امیدوارم شاد شاد و خوشبخت خوشبخت همیشه درکنار هم باشین.   عمه معصومه جون            عمو احسان جون              عاشگتونم ...
28 اسفند 1390

مريم جون ، آقا معين بله برونتون مبارك

سلام دختر قشنگم. مي خوام برات از يه مراسم به يادموندني ديگه  بگم. جمعه يعني 19/12/90 جشن بله برون مريم جون ( دختر عمو محمد رضا) بود. ما هم پنجشنبه غروب حركت كرديم به سمت شهميرزاد رفتيم. موقع رفتن ، عمه معصومه و عمو احسان با ما اومدن و خيلي خوش گذشت. روز جمعه بعد از اينكه بزرگتر ها رفتن براي جشن بله برون، ما بعد از تقريبا دو ساعت رفتیم اونجا. جشن خوبي بود و به همه خوش گذشت. دستشون درد نكنه كه زحمت زيادي كشيده بودن. تو و ايليا هم كلي آتيش سوزوندين. البته چند باري به حياط رفتين و من ومونا شما رو مي آورديم تو. يك بار هم پشت در موندين و تو در حالي كه به در مي زدي گريه مي كردي , بابا در رو باز كرد و تو رو بغل كرد و ديديم ...
28 اسفند 1390

ايليا جون تولدت مبارك

 ايليا جون تولدت مبارك ايليا ي ما(مي شناسينش كه پسر عموي سارا رو مي گم) 12/12/87 به دنيا اومده و امسال يعني سال نود شمع  سالگي اش رو فوت كرد. روز 12 اسفند در سال 90 جمعه بود كه به خاطر اينكه تهران نبودن، تولد ايليا رو چهارشنبه هفته بعدش گرفتن. جاي همگي خالي كه خيلي خوش گذشت. حتما عكسهاشو براتون مي ذارم. ...
27 اسفند 1390

مرخصی دو روزه مامان در اسفند90

سلام دختر مامان من 2 روز سه شنبه و چهارشنبه 16 و 17 اسفند رو مرخصي گرفتم و سه شنبه به مامان جون كمك كرديم تا كمي توي خونه جديدشون كه 12 ام اسباب كشي كرده بودن جابه جا بشن. سه شنبه بيشتر كمك مامان جون كرديم و می شه گفت همه وسایل آشپزخونه رو شستیم چهارشنبه صبح تو وقت دندون پزشكي داشتي و با دستيار دكتر به راحتي رفتي پيش دكتر ولي اونجا كمي گريه كردي و بعد ساكت شدي به طور كه من و مامان جون كلي ترسيديم كه نكنه برات اتفاقي افتاده باشه كه اينقدر ساكت شدي ولي با اين مسئله كنار اومدي. دستيار دكتر بهم گفت كه دو تا دندون كنار هم و پايين يعني دندون 4و 5 ات خرابه و من گفتم دوتاشو باهم درست كنه. راستش هزينه اش هم 170 هزار تومن شد. براي...
25 اسفند 1390

... از بيخ گوش مامان رد شد

توي پست قبلي براتون از داستان بازي سارا و بابا موقع خواب نوشتم. خدا براي هيچ كس نياره. ديشب يعني حدود ساعت 10و نيم شب 26 ام بهمن 90 بود كه سارا و بابا مثل هر شب به بازي و قلقلك بازي مشغول شدن و بابا رفت توي آشپزخونه تا با تلفن صحبت كنه. تو هم يه پتو رو به پايين تخت انداختي و از من خواستي تا پتو دوم رو هم روي زمين بندازم تا تو روي تخت بپر بپر كني. شروع به پريدن روي تشك تخت كردي و يهو با صورت به سمت بالاي تخت رفتي و با صورت به اون خوردي و شروع به گريه كردي. البته وقتي اتفاقي برات مي افته از گريه كبود مي شي و نفست مي ره ولي اين دفعه اينطور نشد و زدي زير گريه و يهو بيني ات ورم كرد. من بغلت كردم و به سمت بابا دويدم و فقط خودم رو مي زدم و ...
1 اسفند 1390

داستان سارا و بابا موقع خواب (هر شب)

  تازگي ها عادت كردي كه بابا موقع خواب برات كتاب بخونه. هر شب دست بابا حسين رو مي گيري و مي گي كه بريم برام كتاب بخون. چند شب قبل، به بابا مي گي ببين من چقدر مهربونم كتابم رو مي دم برام بخوني... آخه آتيش پاره كه نمك دون شدي و نمك مي پاشي، كتاباتو مي زني زير بغلت همش يكي يكي از دستت مي افته و مي گي به خدا دو تا دارم. بابا برات شمرد و هفت تا كتاب توي دستت بود. بابا موقع خواب كلي باهات بازي مي كني و گازت مي گيره و مي خورتت. تو هم بدت نمي ياد و كلي ذوق مي كني. بهت مي گه :"بگو دوستت دارم" تو تكرار مي كني و دست و پاتو مي گيره و با دهن روي شكمت مي كشه و تو هي مي خندي. دوباره مي گه: "بگو عاشقتم" تو هم مي گي: "عاشگتم" و دوبا...
1 اسفند 1390

داستان سارا و كيك بب اي

11 بهمن يعني سه شنبه اي از سال 90 بود كه امتحاناي عمه تموم شد و ما رفتيم خونه عزيز. اون روز برف زيادي مي اومد و اگه مي خواستيم خونه هم بريم توي اين ترافيك من قاطي مي كردم ، خلاصه رفتيم و تو توي ماشين خوابيدي و من هم كنارت كمي دراز كشيدم. وقتي از خواب بيدار شدي، فيلم تولد بابا و عمو عباس رو توي گوشي بابا ديدي و هوس كيك و شمع و تولد كردي و به بابا گفتي:"كه بابا من كيك مي خوام." بابا هم از اونجايي كه زياد درخواست زيادي نداري و اگه بريم توي يه مغازه فقط يه چيز برمي داري و اصرار و لج بازي براي گرفتن چند چيز متفاوت نمي كني، سريع حاضر شد و به تو گفت:"تو هم مي آي؟" تو هم ذوق كردي و پريدي بالا. من هم از بابا پرسيدم:"من هم بيام؟" تو سريع جواب دادي...
27 بهمن 1390