داستان سارا و بابا موقع خواب (هر شب)
تازگي ها عادت كردي كه بابا موقع خواب برات كتاب بخونه.
هر شب دست بابا حسين رو مي گيري و مي گي كه بريم برام كتاب بخون.
چند شب قبل، به بابا مي گي ببين من چقدر مهربونم كتابم رو مي دم برام بخوني...
آخه آتيش پاره كه نمك دون شدي و نمك مي پاشي، كتاباتو مي زني زير بغلت همش يكي يكي از دستت مي افته و مي گي به خدا دو تا دارم. بابا برات شمرد و هفت تا كتاب توي دستت بود.
بابا موقع خواب كلي باهات بازي مي كني و گازت مي گيره و مي خورتت. تو هم بدت نمي ياد و كلي ذوق مي كني. بهت مي گه :"بگو دوستت دارم" تو تكرار مي كني و دست و پاتو مي گيره و با دهن روي شكمت مي كشه و تو هي مي خندي. دوباره مي گه: "بگو عاشقتم" تو هم مي گي: "عاشگتم" و دوباره همينطور. باز بابا مي گه:"بگو چاكرتم" تو هم باز مي گي و خورده مي شي و كلي مي خندي تا من بگم بسه ديگه بچه ام دلش درد گرفت.
بابا كه ولت مي كنه مي گي:" بسه ديگه بچه دلش درد گرفت."
يه شب بابا يقه لباستو زد كنار تا دست به جوجوات بزنه و بخوره اش. تو هم با قيافه اي سوالي و چشمايي گرد و با مزه پرسيدي:"چي مي خواي؟"