خاطرات 23 تا 25 مهر 90
23/7/90
امروز بعد از يك هفته دوباره رفتي خونه مامان جون اينا. چون مامان جون و باباجون و خاله و خاله فرح و عمو حميد و فاطمه جون به تركيه رفته بودن. اون روز كلي ذوق كردي و كلي بازي كردي.
24/7/90
وقتي امروز از سر كار به خونه مامان جون رفتم، مامان جون گفت كه تو امروز يه چيز جديد ياد گرفتي.
مي دوني چي؟ به مامان جون مي گي: " تو جون مني؟"
الهي من قربونه جونت برم عزيزم.
25/7/90
امروز سارا با مامان جون و بابا جون بعد از ظهر رفت پياده روي البته به اسم پياده روي ولي در اصل رفت پارك. مامان جون تعريف مي كرد كه، بعد از اينكه بازي كرد و مي خواستيم بيايم، بهمون گفت مرسي و بوسمون كرد. هر دو تايي خيلي ذوق كرده بودن و خوشحال شده بودن.
عصر كه بابا جون مي خواست به داروخانه نزديك خونه سري بزنه تا براي يكي از اقوام به دنبال دارو بره و قبل رفتن صحبت دارو و داروخانه بود، بعد از اينكه بابا جون از در رفت بيرون سارا كوچولو از مامان جون پرسيد:" بابا جون كوش؟"
- رفت داروخانه
- تو مريضي
- نه دخترم من مريض نيستم
- مامان مريضه
- نه عزيزم مامان مريض نيست
- خوب