حوس حمام رفتن
يه روز خوب پاييزي توي سال 90 سارا كوچولو حوس حموم رفتن كرد و به من گفت كه مامان بريم حموم؟ (البته با اون چشمهاي گرد شده و گردن كج شدش) من كه مي خواستم فرداي اون روز به حمام ببرمش گفتم:"نه". دختر كوچولوي نازنين ما رو به بابا كرد و به همون شكل گفت:"بابا بريم حموم؟"
حسين هم رو به من كرد و گفت ببرش ديگه. من هم بلند شدم و گفتم كه بريم. سارا هم خيلي خوشحال شد. توي حموم بعد از اينكه شستمش بهش گفتم:" تو برو بيرون، من اسباب بازي هاتو جمع كنم و بيام بيرون." تو گفتي نه و رفتي زير دوش و با آب بازي مي كردي. بعد از اينكه من وسايل حمامتو جمع كردم رو به من كردي و گفتي:"مامان دستت درد نكنه وسايل منو جمع كردي." من هم كه خيلي خوشم اومد بغلت كردم و گفتم خواهش مي كنم عزيزم، كاري نكردم.
فرداي اون روز كه به خونه مامان جون رفته بودي و صبح تلفني با هم صحبت كرديم، تو گوشي رو برداشتي و بدون سلام گفتي :"مامان مرسي كه منو بردي حموم."يهو توي دلم خالي شدو خيلي خوشحال شدم و پيش خودم گفتم كه چقدر خوب شد كه تو رو به حموم بردم.
الهي هميشه بتونم شاد شاد شاد ببينمت.