حواس جمع بودن سارا
يه روز كه ما فكر نمي كرديم سارا حواسش به ما باشه، حسين صدام كرد و گفت بيا ببين روي صورتم جوش زده. من جلو رفتم و نگاه كردم و گفتم چيزي نيست.(سارا پشتش به ما بود و داشت بازي مي كرد.)
بعد از چند ثانيه پيش بابا در حالي كه روي صندلي اپن آشپزخونه نشسته بود با اشاره فهموند كه صورتت رو بيار پايين.
بعد از اينكه حسين صورتش رو پايين آورد، با دو انگشت كوچيك شست و اشاره معاينه كوچيكي كرد و گفت:"هيچي" و بعد به راه خودش ادامه داد.
من و بابا انگشت به دهن با تعجب به هم نگاه كرديم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی