ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

بابا و مامان شدنمون

ساراي عزيزم زيباترين فرشته آسمون دنيامون مي خوام از وقتي ما متوجه شديم كه تو مي خواي به زندگي ما روح تازه اي ببخشي برات بگم. پنجشنبه 21 شهريور 87 بود كه بعد از يك هفته بي حوصله گي تصميم گرفتم برم آزمايش بدم. شب قبل به بابا گفتم كه من اصلا حالم خوب نيست. صبح روز پنجشنبه به بهار و عاطفه هم گفتم. عاطفه بهم گفت كه مي دم برات آزمايش بنويسن. بنده خدا كلي زحمت كشيد و داد برام نوشتن و من آزمايش دادم. من هم يه كم زودتر رفتم چون قرار بود بعد از ظهر به شهميرزاد بريم. عاطفه بعد از ظهر كه ما (من و بابا) توي ماشين بوديم و به شهميرزاد مي رفتيم، عاطفه زنگ زد و بعد از تبريك گفت كه مدير آزمايشگاه مي گه هفته دوم بارداريه. من به بهار زن...
21 خرداد 1390

بابا شدن عمو عباس و مامان شدن زن عمو مونا

  سلام سارای من روز سه شنبه یکم مرداد ٨٧ بود که بابا حسین زنگ زد و گفت که خبر داری زن عمو شدی؟ آره مامان جون امروز تازه متوجه شدیم که زن عمو مونا بارداره.عمو احمد اون روز اومد دنبال من و از بیمارستان منو به خونه عزیز برد. اونجا همه خوشحال بودن و خوشحالی برای همه مشخص بود. بابا حسین و عمو عباس هم از بازار به اونجا اومدن. عمو عباس خیلی خوشحال بود و هر چنددقیقه یکبار به فکر فرو می رفت و یهو می خندید. زن عمو هم اون روز کرج بود. روز پنجشنبه سوم مرداد یعنی دو روز بعد ما و عمو مصطفی با خانواده اش رفتیم شمال ویلای دایی طالب. البته عمو عباس و عمو رضا و بچه ها همه رفته بودن. من اونجا زن عمو رو دیدم و یواشکی بهش تبریک گفتم که...
21 خرداد 1390

شيرين كاري ايليا زمان خواب سارا

روز جمعه 15 بهمن 1389 كه همه خونه بابا جون بوديم ايليا و سارا كلي آتيش سوزوندن. بعد از كلي بازي هر دو تا به خواب رفتن البته ايليا چند دقيقه اي زودتر از سارا به خواب رفت. ايليا كه زودتر خوابيده بود زودتر هم از خواب بيدار شد. ديد كه  بابا جون داره براشون اسپند دود ميكنه. سريع يك مشت اسپند از مامان مونا گرفت تا توي آتيش بريزه. همه متحير نگاهش مي كرديم كه به سمت اتاقي كه سارا خوابيده بود، دويد. سريع با اون مشت كوچولوي پر از اسپندش دور سر سارا چرخوند و برگشت و به مامانش گفت منو بلند كن تا توي آتيش بريزم. ايليا كوچولوي مهربون به خاطر تموم مهربونيت دوست داريم فراوون...      ...
19 خرداد 1390

نون دادن به مرغ مينا

دخترم مي خوام چند تا از شيرين كاري هايي كه توي اين دو سال انجام دادي و من ثبتشون نكرده بودم رو برات بگم: اون روز يعني شنبه يكم آبان ماه 89 وقتي من از سر كار به خونه اومدم، مامان جون گفت كه تو وقتي صبح داشتي صبحانه مي خوردي يه نون كوچولو رو روي لبات گذاشتي و رفتي كنار قفس مرغ مينا (مامان جون برات روي زمين گذاشته بود) و جوجه اومد جلو و از روي لب تو نون رو برداشت و خورد. الهي من قربون اين مهربوني ات بشم عزيزم   ...
19 خرداد 1390

اولين يادداشت

سلام دختر مهربونم ساراي نازنينم ، اولين متني كه مي خوايم برات بنويسيم رو از حالا شروع مي كنيم. اميدوارم بتونيم تمامي خاطرات زيباي تو رو برات به يادگار بزاريم. تولد وبلاگت رو بهت تبريك مي گيم . الان كه روز 19 خرداد1390 و ساعت حدود 9 صبحه البته ما ديروز وبلاگت رو ساختيم. مي خوايم عكس هاي خوشگلت رو با تمامي عكس دوستات و همچنين ايليا رو برات بذاريم. از تمامي خاطرات و شيرين كاري هاي بامزه ات هم نامه يا يادداشت بنويسيم. ما خيلي دوستت داريم و آرزوي سلامتي و شادكامي برات از خداي مهربون مي خوايم.     ...
19 خرداد 1390