بابا و مامان شدنمون
ساراي عزيزم زيباترين فرشته آسمون دنيامون مي خوام از وقتي ما متوجه شديم كه تو مي خواي به زندگي ما روح تازه اي ببخشي برات بگم. پنجشنبه 21 شهريور 87 بود كه بعد از يك هفته بي حوصله گي تصميم گرفتم برم آزمايش بدم. شب قبل به بابا گفتم كه من اصلا حالم خوب نيست. صبح روز پنجشنبه به بهار و عاطفه هم گفتم. عاطفه بهم گفت كه مي دم برات آزمايش بنويسن. بنده خدا كلي زحمت كشيد و داد برام نوشتن و من آزمايش دادم. من هم يه كم زودتر رفتم چون قرار بود بعد از ظهر به شهميرزاد بريم. عاطفه بعد از ظهر كه ما (من و بابا) توي ماشين بوديم و به شهميرزاد مي رفتيم، عاطفه زنگ زد و بعد از تبريك گفت كه مدير آزمايشگاه مي گه هفته دوم بارداريه. من به بهار زن...