ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

بابا و مامان شدنمون

1390/3/21 14:59
نویسنده : مامان و بابا
688 بازدید
اشتراک گذاری

ساراي عزيزم

زيباترين فرشته آسمون دنيامونniniweblog.com

مي خوام از وقتي ما متوجه شديم كه تو مي خواي به زندگي ما روح تازه اي ببخشي برات بگم.

پنجشنبه 21 شهريور 87 بود كه بعد از يك هفته بي حوصله گي تصميم گرفتم برم آزمايش بدم.

شب قبل به بابا گفتم كه من اصلا حالم خوب نيست. صبح روز پنجشنبه به بهار و عاطفه هم گفتم.

عاطفه بهم گفت كه مي دم برات آزمايش بنويسن. بنده خدا كلي زحمت كشيد و داد برام نوشتن و من آزمايش دادم. من هم يه كم زودتر رفتم چون قرار بود بعد از ظهر به شهميرزاد بريم.

عاطفه بعد از ظهر كه ما (من و بابا) توي ماشين بوديم و به شهميرزاد مي رفتيم، عاطفه زنگ زد و بعد از تبريك گفت كه مدير آزمايشگاه مي گه هفته دوم بارداريه.

من به بهار زنگ زدم و كلي خوشحال شد. بابا هم از شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شد و تو پوست خودش نمي گنجيد و فكر كنم از همين الان داره برات ساعت شماري مي كنه.

niniweblog.com

وقتي رسيديم اونجا به مامان جون گفتم و خاله سعيده و دايي هم فهميدن و خيلي خوشحال شدن. باباجون هم كه مامان جون يواشكي بهش گفته بود خيلي خوشحال شد.

30 ام شهريور يعني شنبه بود كه بعد از رفتن پيش دكتر كاتب و تاييد آزمايش منو از كار سنگين و مسافرت و ... ممنوع كرد. بعد از دكتر رفتيم خونه عزيز و بابا عزيز و عمه رو توي اتاق صدا كرد و بهشون گفت. عزيز كه از خوشحالي 2 بار منو بوسيد و عمه هم خيلي خوشحال شد.

به بابا جون هم وقتي عمه گفت باورش نمي شد و گفت علكي نگين. عمه هم با خنده به من گفت پاشو جواب آزمايشتو بيار و همه خنديديم.

فرداش يعني يكشنبه 31 شهريور بود كه زن عمو مونا هم زنگ زد و وجود تو رو با ذوق بهم تبريك گفت.

شب كه مامان جون به باباجون زنگ زده بود،متوجه شدم كه باباجون فهميده چون باباجون ازش پرسيد: كي اونجاست و چندنفريد. مامان جون گفت: من و حميده 2 نفريم.

مامان جون خنديد و گفت آره سه نفريم. فهميدم كه باباجون بهش گفته كه نه 2 نفر نيستيد 3 نفريد.

الهي من قربون روح و جسم تازه و تميزت برم من

 niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)