قصه سارا و بابا حسین
اول سلام دوستاي خوب و مهربونم
چند روزيه كه بابامو غافلگير كردم و به جاي گفتن بابا بهش مي گم حسين. بابا هم كلي ذوق مي كنه و معلومه كه خيلي خوشحال مي شه. مامانم مي گه امروز دوشنبه است يعني 7 ام شهريور 90. جمعه هفته پيش كه صبح از خواب بيدار شديم، بعد از خوردن صبحانه، مامان منو برد توي اتاق تا بهم يه كتاب بده و برام CD مورد علاقه ام يعني "چيه و چرا" رو گذاشت. فكر كرد كه من متوجه نشدم كه بابام جيم شد. آره بابا طبق گفته مامان كار داشت و تا بعد افطار هم نيومد. خيلي دلم گرفت كه رفت .
با صداي آسانسور فكر مي كردم باباست و از مامان مي پرسيدم، حسينه؟
غروب مامان حميده منو به پارك ته كوچه برد. البته ني ني و دوچرخه جوجوام رو هم بردم. توي راه ماشينمونو ديدم و سريع به مامان گفتم حسينه حسين . ولي باز مامان گفت كه نه دخترم بابا نيست ماشينش شبيه ماشين ماست. توي پارك هم باباي يه ني ني داشت بچه اش رو روي تاب هل مي داد كه هوس بابامو كردم. به مامان گفتم، مامان بابا كوش؟ مامان جونم گفت: زود مي ياد رفته سركار، تو بازي كن و بريم خونه بعد بابا مي ياد. تو راه رفت هر چند دقيقه يكبار مامان بهم ايست ميداد و يه لقمه غذا تو دهنم مي ذاشت و تو راه برگشت به خاطر اينكه از غذا دادنش فرار كنم، ني ني رو توي دوچرخه گذاشتم و خودم تا نزديك خونه هولش دادم.
بعد از نيم ساعتي كه به خونه رسيديم ، بابا اومد و من در حالي كه تو بغل مامان بودم نجواي مامانو شنيدم كه گفت: دستاتو باز كن و بپر بغل بابا. منم كه از اومدن بابا خوشحال شده بودم با همراه مامان به سمت بابا دويديم و من بابا رو محكم بغل كردم و بوسش كردم. بابا هم خيلي خوشحال شد و بعدش كلي باهم بازي كرديم و تو بغل بابا جلوي تلويزيون دراز كشيدم.
آره عزيزان سارا كوچولوي ما باباشو خيلي دوست داره و براش خيلي ناز مي كنه. مامانش رو هم خيلي دوست داره و وقتي از سركار به خونه مي ياد بهش مي گه مامان دد من نه (يعني مامان رفتي دد و منو نبردي؟!) و مامان هم توي بغلش مي گيره و كلي بوس بازي مي كنن.
ساراي زيباي ما، شيرين ترين قصه زندگي دوستت داريم به اندازه تموم زمين و آسمونها.