خاطره 2 آبان 90
دختر عزيزم برات از خاطراتت مي نويسم كه بدوني چقدر عزيزي و چقدر دوستت داريم...
٢/8/90
امروز وقتي با خاله سعيده از سر كار به خونه برگشتيم، تو پيش مامان جون خواب بودي. ما هم خوابيديم. تا ساعت 6 بعد ازظهر. بعد تا ساعت 7 و نيم، خمير بازي كردي و كلي باهامون صحبت كردي و كلي تعريف.
مامان جون مي گفت، صبح كه تو با بابا حسين به خونه عزيز رفتي و مامان جون و باباجون به اونجا رفتن تا كمي پيش عزيز و بابا عليرضا باشن و بهشون سر بزنن (چون عمو احمد ديشب رفت كرمانشاه براي آموزشي سربازي اش) تو كلي اونجا بازي كردي و موقع رفتن به عزيز گفتي:" عزيز، عليرضا كو؟" (البته منظورت بابا جون بود ولي خودموني اش.)
روي صندلي اپن نشسته بودي و خمير بازي مي كردي و اسم همه رو مي گفتي.
-اسم عمه ات چيه؟
- معصونه
- اسم خاله ات چيه؟
- سعيده
- اسم من چيه؟
- حميده
- اسم بابا جون چيه؟
- حسين . حسين دو تا . بابايي ، بابام
- اسم مامان جون چيه؟
- فرخنده ( البته يواش مي گه، چون مي ترسه اشتباه كنه.)
- اسم باباي ايليا چيه؟
- عباس
- اسم مامان ايليا چيه؟
- مونا
و ....
بعد بابا حسين زنگ زد و به طور غير مترقبه اي گفت كه مي خوايم بريم خونه دايي قاسم. چون با عمه بابا تازه از كربلا اومدن. بعد از رسيدن به خونه اينقدر گريه كردي كه خونه نريم كه بابا مجبور شد بدون اينكه لباسشو عوض كنه، تو رو ببره خونه دايي قاسم. من هم به خونه اومدم و لباسمو عوض كردم و با عمو عباس اينا و عزيز و عمه كه رسيده بودن، اومديم اونجا. عمو مصطفي اينا و خواهر و مامانش اينا هم دعوت بودن.
ماشاا... شما هم شدين يه گروه بچه براي بازي كه اتاق امير حسين رو زير و رو كردين.
الان برات مي گم كه چه كساني بودين؟
- سارا
- ايليا
- امير حسين
- نازنين
- عليرضا
- ريحانه
- حسن
البته توي شما فقط ريحانه و حسن هم سن شما نبودن و دبستاني هستن ولي شما همه توي يك سن و سال.
بازي كردين دعوا كردين و كلي آتيش سوزوندين.
يكي اش اين بود، ايليا در حين بازي موي نازنين رو كشيد و نازنين گريه كرد. تو هم با همون زبون بچگي ات به ايليا مي گفتي:"دادايي ، اين ني ني . مو نه " ايليا كه از كار خودش و دعوايي كه تو كردي اش ناراحت شده بود، بغض كرد و با صداي بلند زد زير گريه. تو هم از اينكه دعواش كردي ناراحت شدي و بوسش مي كردي. وقتي ماجرا رو جويا شديم كلي خنديديم كه هم بازي مي كنين هم همديگر رو دعوا و هم بهتون بر مي خوره و آخرش از دل هم در مي يارين.
خدايي اش خيلي فيلمين.
هيچ كدومتون هم يه شام درست و حسابي نخورين و فقط بازي كردين. تو كه اگه بگم هيچي نخوردي بهتره..
گاهي اوقات كه غذا نمي خوري و فقط بازي مي كني ياد اون قضيه اي مي افتم كه:
دو نفر بودن كه يكي قصاب بود و يكي نجار
بچه هاي اين دو فرد مسابقه داشتن
قصابه به بچه اش همش گوشت مي ده تا قوي بشه
ولي نجاره چون چيزي نداشته فقط با بچه اش بازي مي كنه و اينجوري براش وقت ميذاره
تا روز مسابقه.
برنده مسابقه پسر نجار مي شه.
من هم با غذا نخوردنات و بازي كردنات ياد اين مثل مي افتم.