ساراسارا15 سالگیت مبارک

تمام دنیای ما سارا جون

خاطره 2 آبان 90

1390/8/3 10:19
نویسنده : مامان و بابا
695 بازدید
اشتراک گذاری

 

دختر عزيزم برات از خاطراتت مي نويسم كه بدوني چقدر عزيزي و چقدر دوستت داريم...

٢/8/90

امروز وقتي با خاله سعيده از سر كار به خونه برگشتيم، تو پيش مامان جون خواب بودي. ما هم خوابيديم. تا ساعت 6 بعد ازظهر. بعد تا ساعت 7 و نيم، خمير بازي كردي و كلي باهامون صحبت كردي و كلي تعريف.

مامان جون مي گفت، صبح كه تو با بابا حسين به خونه عزيز رفتي و مامان جون و باباجون به اونجا رفتن تا كمي پيش عزيز و بابا عليرضا باشن و بهشون سر بزنن (چون عمو احمد ديشب رفت كرمانشاه براي آموزشي سربازي اش) تو كلي اونجا بازي كردي و موقع رفتن به عزيز گفتي:" عزيز، عليرضا كو؟" (البته منظورت بابا جون بود ولي خودموني اش.)

روي صندلي اپن نشسته بودي و خمير بازي مي كردي و اسم همه رو مي گفتي.

-اسم عمه ات چيه؟

- معصونه

- اسم خاله ات چيه؟

- سعيده

- اسم من چيه؟

- حميده

- اسم بابا جون چيه؟

- حسين . حسين دو تا . بابايي ، بابام

- اسم مامان جون چيه؟

- فرخنده ( البته يواش مي گه، چون مي ترسه اشتباه كنه.)

- اسم باباي ايليا چيه؟

- عباس

- اسم مامان ايليا چيه؟

- مونا

و ....

بعد بابا حسين زنگ زد و به طور غير مترقبه اي گفت كه مي خوايم بريم خونه دايي قاسم. چون با عمه بابا تازه از كربلا اومدن. بعد از رسيدن به خونه اينقدر گريه كردي كه خونه نريم كه بابا مجبور شد بدون اينكه لباسشو عوض كنه، تو رو ببره خونه دايي قاسم. من هم به خونه اومدم و لباسمو عوض كردم و با عمو عباس اينا و عزيز و عمه كه رسيده بودن، اومديم اونجا. عمو مصطفي اينا و خواهر و مامانش اينا هم دعوت بودن.

ماشاا... شما هم شدين يه گروه بچه براي بازي كه اتاق امير حسين رو زير و رو كردين.

الان برات مي گم كه چه كساني بودين؟

  1. سارا
  2. ايليا
  3. امير حسين
  4. نازنين
  5. عليرضا
  6. ريحانه
  7. حسن

البته توي شما فقط ريحانه و حسن هم سن شما نبودن و دبستاني هستن ولي شما همه توي يك سن و سال.

بازي كردين دعوا كردين و كلي آتيش سوزوندين.

يكي اش اين بود، ايليا در حين بازي موي نازنين رو كشيد و نازنين گريه كرد. تو هم با همون زبون بچگي ات به ايليا مي گفتي:"دادايي ، اين ني ني . مو نه " ايليا كه از كار خودش و دعوايي كه تو كردي اش ناراحت شده بود، بغض كرد و با صداي بلند زد زير گريه. تو هم از اينكه دعواش كردي ناراحت شدي و بوسش مي كردي. وقتي ماجرا رو جويا شديم كلي خنديديم كه هم بازي مي كنين هم همديگر رو دعوا و هم بهتون بر مي خوره و آخرش از دل هم در مي يارين.

خدايي اش خيلي فيلمين.

هيچ كدومتون هم يه شام درست و حسابي نخورين و فقط بازي كردين. تو كه اگه بگم هيچي نخوردي بهتره..

گاهي اوقات كه غذا نمي خوري و فقط بازي مي كني ياد اون قضيه اي مي افتم كه:

دو نفر بودن كه يكي قصاب بود و يكي نجار

بچه هاي اين دو فرد مسابقه داشتن

قصابه به بچه اش همش گوشت مي ده تا قوي بشه

ولي نجاره چون چيزي نداشته فقط با بچه اش بازي مي كنه و اينجوري براش وقت ميذاره

تا روز مسابقه.

برنده مسابقه پسر نجار مي شه.

من هم با غذا نخوردنات و بازي كردنات ياد اين مثل مي افتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان نیایش
3 آبان 90 10:03
دختر کوچولوی باهوش تو هم که کم غذایی مامانی رو اذیت نکن آفرین


كم غذا واسه يه دقيقه اشه، مي شه گفت بي غذا دوست خوبم.
امیرمسعود
3 آبان 90 11:19
مامان سارای عزیز سلام.
داستان شیطنتای این روروجکتو تا آخر خوندم و هر چی فکر کردم نمی دونستم چی بگم .... خدا حفظش کنه.


ممنونم دوست خوبم. خدا پسر تو رو هم برات نگه داره عزيزم.
mamani helena
5 آبان 90 11:31
salam azizam mashala che dokhmali nazi dari khoda hefzesh kone mer30 ke be ma sar zadi


مرسي عزيزم
دختر شما هم نازه
خدا همشون رو نگهداره برامون
مامان متین
5 آبان 90 18:11
وای چه شیرین زبون شده ناز حرف می زنه سعی کردم حالت گفتنشو توی ذهنم تجسم کنم در صورت اشتباه فکر کردن هم بازم شیرین زبون مخصوصا که 3 سالش نشده و این همه کلمه کامل رو می گه بچه ها هم که نگو وقتی پسر من با دوستاش بهم می رسن دعوا می کنن خفن بعدش از هم دفاع می کنند باز خفن و کلن ماها رو وی زارن سر کار خدا همه بچه های دنیا رو واسه خانواده هاشون حفظ کنه
بابای مهرسا
8 آبان 90 13:00
خدا نگهدارش باشه


ممنونم.
بابای مهرسا
8 آبان 90 13:01
مهرسای 50 روزه
تینا
8 آبان 90 22:55
نازی دختر شیرین زبون
بابای مهرسا
9 آبان 90 23:46
کاش وقتی که تنها میشویم ، لحظه ای را یاد یکدیگر کنیم . . . ممنون از حضور شما
مامان علي خوشتيپ
11 آبان 90 23:56
ماشاالله به اين دختر ناناز
ايشاالله هميشه خاطرات خوب و خوش داشته باشي
ماماني از داستانت خيلي خوشم اومد


مرسي دوستم
كاكل زري يا نازپري
12 آبان 90 19:34
الهييييييييييي چه خوش گذشته به سارا جون چه دنيايي دارن بچه ها واقعا" خوش بخ حالشون دلم مي خواد بگردم به اون روز هاااا


آره كاش ما هم مي شد يه مدت زماني به عقب بر مي گشتيم.
تینا
13 آبان 90 12:37
سلام ... همیشه سالم و خوشحال باشی دخمل ناز خاله


ممنونم
خاله مینا
14 آبان 90 20:15
چه ناز می گه اسم ها رو آفرین خانمی خوشگل
بابای مهرسا
15 آبان 90 2:29
نظرتون چیه(کلیپ)
مامان علي خوشتيپ
16 آبان 90 3:28
اميدوارم غمهايتان قربان شاديهايتان گردد عيد قربان مبارك
تینا
17 آبان 90 15:28