ساراسارا، تا این لحظه: 15 سال و 2 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

بابا مواظب باش زمين نخوري

1390/9/10 10:35
نویسنده : مامان و بابا
780 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ساراي خوشمزه مامانزیبا

امروز 10 آذر 90 ومن مي خوام از خاطرات 2 روز قبلت برات بگم. عزيز مامان، پري روز كه من از سر كار به خونه مامان جون اومدم، به مامان جون گفته بودم كه خيلي روز قبل توي ترافيك بودم تا به خونه برسم. مامان جون هم تو رو سريع آماده كرد وبه دنبال بابا كه رفته بود خونه عزيز رفتيم و بعد هم به خونه.

كمي با هم خوابيديم و بيدار شديم و با بابا قرار گذاشتيم كه وقتي بيدار شديم كمي خونه رو تمييز كنيم و ...زیبا

من زودتر بيدار شدم و كمي خونه رو مرتب كردم. بعد هم به شما بيدار شديد. من شروع به غذا(شام) دادن به تو شدم البته با  دردسرهايي  كه هميشه داريم (تو نمي خوري). چون الان هوا خيلي سرد شده ما ديگه توي اتاق نمي خوابيم و تشك توي حال مي اندازيم و سه تايي همونجا مي خوابيم. تشك ها رو چمع كرده بوديم كه كمي خونه رو تمييز كنيم و من و تو با تشكهايي كه روي مبل گذاشتيم سر سره درست كرديم و با بازي بهت شام مي دادم. مثل هميشه 2 لقمه مي خوري و ديگه نمي خوري. من هم عصباني شدم و باهات قهر كردم. ولي تو با بي توجهي تمام  بهم گفتي: با من حرف نزن، تو حق نداري ديگه با من بازي كني.زیبا

من هم متعجب ازحرفهاي تو بودم و هم خندم گرفته بود از دستت. خلاصه با خوردن يه لقمه ديگه با هم آشتي كرديم و دوباره بازي. بعد از اون بابا رفت توي آشپزخونه تا اونجا رو با آب بشوره. من و تو هم توي حال ايستاديم تا خداي نا كرده تو روي زمين خيس آشپزخونه ليز نخوري.زیبا

در همين حال بود كه بابا پاش پيچ مي خوره و در حالت نشسته محكم به زمين مي خوره. من كه خيلي ترسيدم با دو دست به صورتم زدم و گفتم : يا ابوالفضل. بابا كه ديد من خيلي ترسيدم سريع بلند شد و گفت كه چيزيم نشد. تو هم كه صحنه زمين خوردن بابا رو ديدي خيلي ترسيدي و گفتي : مواظب باش.

بابا بعد از چند دقيقه به حمام رفت و تو سريع رفتي پشت در حمام و گفتي: بابا نخوري زمين.زیبا

الهي من قربون مهربوني ات برم.زیبا

زیبازیبازیبازیبازیبازیبا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)