ساراسارا، تا این لحظه: 15 سال و 1 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

تولد سارا

1390/3/23 12:17
نویسنده : مامان و بابا
548 بازدید
اشتراک گذاری

سارا جونمniniweblog.com

تنها اميد زندگي ام

niniweblog.comمن بعد از چند روز استعلاجي دوباره سركار برگشتم.

آخرين باري كه دكتر رفتم گفت مي توني تا 26ام ارديبهشت بچه رو نگه داري و اون روز سزارينت كنم.

ما بيشتر شبهاي ارديبهشت رو خونه مامان جون اينا بوديم تا اگه يه موقع خبري شد سريع بريم.

من آرايشگاه رفتن به خودم رسيدن رو براي روز 24 و25 ام گذاشته بودم تا براي تولد تو آماده باشم.

شب 23ام ارديبهشت خونه خودمون بوديم كه ساعت 5 صبح كيسه آبي كه تو توش شنا مي كردي پاره شد و من سريع بابا رو صدا كردم و مجبور شدم سريع برم دوش بگيرم. راستش خيلي استرس داشتم ولي خاله بهار و خاله سميه هميشه بهم مي گفتن كه بعد از اين موضوع تا 2 ساعت اصلا ناراحت نباش. مشكلي پيش نمي ياد.

خلاصه هم من و هم بابا هم استرس داشتيم و هم هيجان. هم آروم بوديم هم عجله داشتيم.

توي همين فاصله بابا به خونه مامان جون زنگ زد و به مامان جون گفت كه مگه نمي خواين نوه اتون رو ببينين . مامان جون هم از خوشحالي مي خواست گوشي رو قطع كنه و سريع بياد كه بابا بهش يادآروي كرد كه دوربين و ساك تو رو فراموش نكنن. البته مامان جون همه رو جلوي در آماده كرده بود.

ساعت نزديك 6 صبح بود كه به بيمارستان دي رسيديم.

تكنسين اتاق عمل رو كه قيافه هاشون خواب آلوده بود و فكر كنم خواب بودن از خواب بيدار كرديم.

منو توي اتاق عمل بستري كردن تا با دكتر تماس بگيرن كه خودشو برسونه.

از من آزمايش گرفتن و ساعت 7 بود كه دكتر كاتب اومد و گفت كه اصلا نگران نباش .تا با من تماس گرفتن من راه افتادم.

بعد منو به روي ويلچر گذاشتن و در حالي كه داشتم به اتاق عمل مي رفتم گفتم كه مي خوام مامانم رو ببينم، در رو باز كردن و من مامان جون و بابا رو ديدم.

چشماي مامان جون از يادم نمي ره كه هيجان زده و خوشحال بود و بهم تبريك گفت و آرزو كرد كه سالم و سلامت باشيم.

من وارد اتاق عمل سبز رنگ شدم.

منو روي تخت گذاشتن و پزشك بيهوشي ام كه تقريبا مسن بود خودشو بهم معرفي كرد. من كه توي حال خودم نبودم. بعد از چند دقيقه اي ديگه متوجه هيچ چيز نشدم.

وقتي به هوش اومدم توي يكي از اتاق ها روي تخت بستري بودم و فقط گرما و نوازش رو روي دستام احساس مي كردم. يواش يواش چشمام رو باز كردم . اول همه چيز محو بود ولي بعد بهتر شد.

niniweblog.comديدم يه دستم توي دستاي مهربون مامان جون و يه دست ديگه ام توي دستاي عزيزه.

واقعا آروم شده بودم، وقتي كه دستام رو نوازش مي كردن.

دوست داري بدوني اولين سوالي كه پرسيدم چي بود؟ پرسيدم : سالمه. هر دو خنديدن و گفتن آره .يه تيكه ماه . بعد هم پرسيدم: چند كيلو بود؟ اونها نمي دونستن .اينقدر ذوق داشتن كه وزن تورو سوال نكرده بودن.

بابا كه بيرون اتاق بود اومد و بهم تبريك گفت و گفت كه الان ميارنش.

بعد از چند دقيقه پرستارت تو رو  آورد و يك سري نكات رو يادآوري كرد از جمله بغل كردنت، نحوه شيردادن به تو و ....

niniweblog.comبعد تو رو توي بغل من گذاشت تا شير بخوري.

 

وقتي اومدي توي بغلم، خيلي كوچولو بودي، صورتت سرخ بود و نرم. دستاي كوچيك و پاهاي ظريف و پوستت مثل پنبه نرم بود. چشمات سياه و گرد. لب نازك و بيني كوچيك و انگشتهاي كشيده . دستات عين بابا . لب و بيني ات مثل من. البته از هر كس يه چيزي بردي تا دل همه رو نگه داري.

بعد از اينكه بهت شير دادم بابا جون كه رفته بود شيريني بخره اومد و تو رو ديد و كلي خوشحال شد.

خاله سعيده و دايي فرهاد هم به ديدن تو اومدن و خاله به داد ابرو هاي من رسيد كه افتضاح شده بود.

ساعت ملاقات بود كه اول خاله بهار، خاله سميه و خاله زري و خاله مينو و خانم سالاري براي ديدنمون اومدن. با ديدنشون خيلي خوشحال شدم. نيم ساعتي موندن و بعد رفتن.

بابا جون و عمو احمد و عمو امير به همراه عمه و عزيز موقع ملاقات اومدن.

niniweblog.comزن عمو مونا در حاليكه ايليا رو توي آغوشي گذاشته بود اومد. ماشاا... ايليا قيافه اش عوض شده بود و عكس العمل هاش تغيير كرده بود. زن عمو هم از ديدن تو خيلي خوشحال شد.

عمو عباس هم با عمو قاسم به ديدنمون اومد.

همه خوشحال بودن و از قيافه و نازو كرشمه تو تعريف مي كردن.niniweblog.com

اون شب مامان جون پيش ما موند و هر يك ساعت تو رو تو بغل من مي داد و تو كه فكت جون نداشت ذره ذره شير مي خوردي.

فردا صبح بابا با عزيز اومد دنبالمون و بعد خانم دكتر بهمون سر زد و مرخصمون كرد و گفت تا 10 روز ديگه بريم مطبش.

به خونه مامان جون رفتيم و خاله برات كيك با شمع عدد صفر خريده بود.

بابا جون و مامان جون برات گوسفند قربوني كردن و رفتيم خونه مامان جون.

اينو برات بگم وقتي كه گوسفند رو كشتن بابا توي حياط با دايي و بابا جون داشتن كارهاي گوسفند و قصاب ها رو رديف مي كردن. مامان جون و عزيز هم تو رو بغل كردن و بدون اينكه به من توجهي كنن از پله ها بالا رفتن. منو و خاله سعيده اينقدر توي راهرو خنيديدم كه من از درد زايمان و فشاري كه بهم مي اومد روي پله ها مي نشستم و فقط به خاله مي گفتم كه تو رو خدا تو برو بالا نمي خواد به من كمك كني من خودم مي يام بالا.

وقتي رسيديم بالا به هردوشون گفتم ديگه نوه تون رو ديدين منو ول كردين به امان خدا.

اونا هم گفتن كه ما خيالمون جمع بود كه سعيده با تو. ولي نمي دونستن سعيده هم از خنده نمي ذاشت من بالا بيام.

بعد از ظهر خاله الهام و خاله صدف هم با دو تا عروسك بامزه دختر و پسر به ديدن تو اومدن و از زماني كه نشستن من خنديدم و بهشون گفتم كه تو رو خدا صبر كنيد، بذاريد بعدا براي چند روز ديگه.

آره مامان جون از اون روز تموم زندگي ما شدي تو.niniweblog.com

عزيز و عمه و بابا جون اينا هم هر وقت دلشون برات تنگ مي شد چون نزديك بودن سريع به ديدنت مي اومدن. مامان جون هم يه مهموني داد. خاله فوزيه و خاله سيما و آبجي هنگامه اينا و عمو رضا و خانومش ، عمو احسان و خانومش و ....

دايي طالب و عمو مصطفي و زن عمو سودابه و ليلا و خيلي هاي ديگه كه الان حضور ذهن ندارم به ديدنت اومدن.

تو 50 روزه بودي كه سرماي بدي خوردي و ما كه قرار بود بريم خونه خودمون دوباره خونه مامان جون مونديم. اون روزها روزهاي بدي بود كه اصلا هيچكس دوست نداره برگرده. اميدوارم هميشه سالم و سلامت باشي.

 دختر نازك نارنجي مامان بهترين آرزوها رو برات دارم.

niniweblog.comniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)