ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

ديدن ايليا، بازنشستگي باباجون حسين و سيسموني سارا

1390/3/23 9:23
نویسنده : مامان و بابا
989 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم مي خوام از چند روز آخر سال 87 برات بگم

21_22_23 اسفند 87

21 ام (چهارشنبه) بعد از ظهر من وقت دكتر كاتب داشتم و مامان جون رفت برام وقت گرفت تا من ديرتر برم اونجا و خيلي معطل نشم. عمو حميد اينا هم براي دكتر چشم فاطمه وقت كلينيك نور داشتن و من از بيمارستان به اونجا رفتم و مامان هم اومد اونجا.

بعد از كلينيك عمو حميد اينا ما رو به مطب دكتر رسوندن و خانم دكتر وضعيت منو و تو رو كامل ديد و يك سري آزمايش براي فروردين ماه نوشت و ... . بابا اومد دنبالمون و مامان جون رو به خونه رسونديم و خودمون رفتيم خونه عزيز.

ايليا و مونا اونجا بودن. ايليا كوچولو رو ختنه كرده بودن و توي خواب يواش يواش ناله مي كرد و ما همه دورش نشسته بوديم و قربون صدقش مي رفتيم.

niniweblog.com

22 ام (پنجشنبه) بعد از اينكه بابا و فرهاد از سركار اومدن دنبال من، قرار شده كه همگي ( عمو حميد اينا و عمو عليرضا اينا) همه با هم شام بريم بيرون البته به افتخار بازنشستگي مهمون باباجون حسين شديم.

niniweblog.com

23ام (جمعه) بعد از ظهر مامان جون همه رو براي ديدن سيسموني تو دعوت كرده بود. كلي هم زحمت كشيده بود و به خاطر اينكه خونه ما كوچيك بود و امكان پذيرايي مهمون ها نبود مامان جون گفت كه خونه خودمون نشون مي ديم. سارا جون برات كلي وسيله خريده بود از لباس تو خونه (چند دست) گرفته تا لباس مهموني، وسايل حمام و تخت و كالاسكه و صندلي غذا و غيره و غيره كه اگر بخوام همشو بگم بايد چند صفحه بنويسم.

خاله سيما و الهام وصدف ، عمه مينا و خانم ولادوست و سودابه جون،فرح خانم وليدا، زن عمو راضيه و الناز جون، زن عمو سودابه و عزيز و ... هم اومدن. زن عمو مونا هم زنگ زد و معذرت خواهي كرد چون براي حال ايليا مي ترسيد كه دوباره از كرج به تهران بياد.

آخر شب هم بابا جون عليرضا و عمو عباس و عمه هم اومدن و وسايل تو رو ديدن.

همه كلي از سليقه مامان جون تعريف كردن و همه خوشحال بودن.

و بهترين آرزوي همه اين بود كه تو سالم و سلامت پا به دنيا بذاري و من هم سلامت فارغ بشم.

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)