او يعني متوجهم
4/5/90
سلام عزيز من
امروز من و تو و بابا كه زود به خونه عزيز اومده بود به خونه خودمون رفتيم.
وقتي از خواب بيدار شدي، من هي بهت گفتم مامان جونم، تنبلهاي كوچولو رو مي گيرن، پاشو تنبل كوچولو. تو هم مي خنديدي. الهي من فدات بشم عزيزم.
به دامن من نگاه كردي و گفتي: "عمه؟" گفتم :"چي دامن مال عمه؟ " گفتي:"آيه" گفتم:" نه مامان جون مال منه" يه نگاه به من كردي و گفتي:"او"
اينقدر بامزه مي گي "او" كه مي خوام لباتو بخورم.عزيزكم تازگي ها ياد گرفتي بگي "او" يعني متوجه شدم.
غروب بيرون رفتيم و تو با دوچرخه كلي بازي كردي. از همه مهمتر كه توي خيابون گير مي دادي كه خودم پا بزنم. دوچرخه ات تقريبا براي پاهاي كوچولوت سنگينه و گاهي با تلاش زياد يه كم عقب مي ري و دوباره به جلو مي ري.
اولين باريه كه دوست داري خودت حركت كني، قربونت برم.
آخر شب هم به خاطر اينكه مامان جون اينا به شهميرزاد رفتن، خاله سعيده به خونه ما اومد. تشك دوتايي تون رو توي حال انداختم و تو پيش اون خوابيدي. قبل از خواب كيسه توپهاي رنگيتو آوردي و ريختي و تعداد زيادي اش رو بين خودتون گذاشتي و مي گفتي براشون لالايي بخون تا بخوابن. خاله هم پشت توپ ها مي زد و قصه مي گفت. تا اينكه خوابت برد و خاله توپها رو اون طرف انداخت.