ساراسارا، تا این لحظه: 15 سال و 5 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

تولد يكسالگي سارا

  ٢٢/2/89 نفس مامان و بابا سلام امشب شب تولد گلمه. "شب ميلادت مهتابي ترين شب زمينه، كه زمين و زمان به دور تو خواهند گشت، اي تماشايي ترين مخلوق خاكي زمين، آسماني مي شوم وقتي نگاهت مي كنم. دخترك بهاري من تولدت با تمامي روياها و زيبايي هايت مبارك" دختر عزيزم امروز بعد از اينكه من از سركار رفتم خونه، تو خونه مامان جوني بودي، كمي غذا خوردي و حاضر شديم و مامان جون رو كه مي خواست براي گل سر تو گل مينا بخره جلوي پاساژ ميرداماد پياده كرديم و رفتيم خونه عزيز دنبال بابا. بابا بعد از كمي استراحت كردن حاضر شد و سه تايي رفتيم سرزمين عجايب. زمان رفتن به سرزمين عجايب خوابيدي. توي سرزمين عجايب هم با تمامي سر...
4 تير 1390

تبريك روز پدر

بابا حسين جونم دوست دارم چون همبازيم مي شي توي پارك و خونه و خيابوني ، دوچرخه سواري و حتي قلقلك ها دوست دارم چون همسفر روياهامي و با من توي خيالم قدم مي زني دوست دارم چون همراز ، رازهاي مني و به كسي حتي مامان نمي گي دوست دارم چون بي اختيار منو مي پرستي دوست دارم چون حتي اگر پيشت نيستم و تو سركاري باز هم به يادمي دوست دارم چون بي هوا بغلم مي كني و فشارم مي دي. دوست دارم چون شنونده قصه هامي به خصوص شنگول منگول كه از اول با "بعد" شروع مي شه. دوست دارم چون بيننده شيطنتامي و باهام شيطنت مي كني دوست دارم چون با من مي دوي ، مي پري ، مي خندي، مي رقصدي و حتي پشتك مي زني دوست دارم چون باباي مهربون مني هر چي فكر مي كنم م...
25 خرداد 1390

اولين ها

سارا جونم سلام تو اولين بار كه توي خواب غلط زدي روز 18 مهر 88 بود. حدود ساعت 3:10 بعد از ظهر. 29 ام مهر وقتي كه بابا صبح تو رو روي سينه ات خوابوند، تو براي اولين بار براي نيم ساعت با يك گاو كوچولو بازي كردي . اونو مي گرفتي و دوباره مي انداختي و سعي مي كردي كه دوباره بگيريش. تمام لحظه لحظه خنده هات از ذهنمون دور نمي شه. نزديك ظهر دمرو روي گل سرخابي در حال بازي كردن بودي كه دو تا عطسه كوچولو كردي. از روز قبل كمي آبريزش داري كه فكر كنم كمي سرما خوردي. تو عشق ماماني. تو همه وجود من و بابا شدي.     جمعه يكم آبان در حاليكه من جاتو عوض كرده بودم و شيرت رو هم خورده بودي براي اولين بار با نگاه به من و خاله سع...
24 خرداد 1390

اولين باري كه به سينما و تاتر برديمتون

سلام گلم سه شنبه سوم شهريور 88 اولين باري كه بعد از به دنيا اومدنت به سينما رفتيم. واقعا خاطره انگيز بود چون با عمو عباس اينا و عمو مصطفي اينا و آقا مسعود و خانواده اش رفتيم. خدا رو شكر تو خيلي اذيت نكردي و از اول فيلم خواب بودي. ايليا فقط تيتراژ آخر فيلم رو خوابيد و عليرضا هم وقتي نيمي از فيلم گذشت بيدار شد. عمو عباس و زن عمو مونا اصلا فيلم رو نديدن . البته همون بهتر كه نديدن. چرت و پرت بود(فيلم چشمك). پنجشنبه پنجم شهريور88 اولين باري كه به تاتر برديمتون .(تاتر هتل پنج شش ستاره) اينجا ديگه كمي بيدار و كمي خواب بودين. البته ما يعني با عمو عباس اينا و خاله سعيده و بابا جون و مامان جون رفته بوديم. ...
24 خرداد 1390