بمب احساسات سارا كوچولو
سلام دختر نازنينم.
امروز 19 آبان 1390
ديروز به قول مامان جون احساساتت فوران گرده بود. كلي تو جون ماماني دستاي كوچولوتو كه رفته بودي برف بازي گرم كردي و مامان جون مي گفت كه توي بغلش مي رفتي و بوسش مي كردي و با كلي احساسات مي گفتي تو جون مني.
وقتي من و خاله هم از سر كار اومديم، تو كلي بوس آبدار و لب خوشمزه بهم دادي كه نگو.
قربونت برم مامانم، ديروز با احساساتت كلي ذوق كردم. بعد هم با مامان جون رفتيم كه بخوابيم. تو كه دوست داشتي خمير بازي كني و نخوابي مي گفتي: من نمي خوام خا پيش كنم.( خا پيش به معني خوابيدنه )
بعد از كمي خمير بازي و گذاشتن خميرها بالاي سرمون در حالي كه صورت منو ناز مي كردي و بوسم مي كردي و مي گفتي:"تو نازي، تو ماهي" به خواب ناز رفتي.
اين كار موقع خوابيدنت كه كار هميشگيته عزيزم.
الهي قربون مهربونيت برم مامان جون.
ساعت حدود 8 شب بود كه بابا حسين زنگ زد كه من پايينم. بياين پايين تا بريم خونه عزيز چون عمو حميد اينا اومدن. تو خونه عزيز كلي با عمه و فاطمه جون بازي كردي و كلي هم هيجان.
داداش ايليا هم موقع شام اومد و تا رسيد به پات نگاه كرد و گفت كه سارا پات خوب شد؟ تو هم در جواب گفتي آره يه كم درد مي كنه.
الهي من قربون زبونتون برم عزيزم، كه اينقدر بامزه با هم صحبت مي كنيد.
خلاصه تو روز خوب و پر احساسي رو داشتي.