خاطره اي از يه روز دوست داشتني
سلام دختركم
ديروز يعني شنبه 28 آبان 1390 كه من بعد از چهار روز پيش تو بودن (عيد غدير، 2 روز مرخصي و يك جمعه) به سر كار رفتم. وقتي به خونه مامان جون اومدم، گفتي كه مامان بده. ماماني بياد.
سوار ماشين كه شديم ماماني به سمت خونه برگشت و تو گريه مي كردي، بهت گفتم بذار دور بزنيم و بيايم تا ماماني رو سوار كنيم تو كمي آروم شدي و وقتي خواستيم دور بزنيم تا به سمت خونه بريم با چشماي سياه كوچولوت خونه ماماني رو دنبال مي كردي تا ماماني رو ببيني ولي ماماني رفته بود بالا. دوباره شروع به گريه و زاري كردي و راضي ات كردم كه توي يه كوچه ديگه سوارش مي كنيم. در همين حال بود كه ماماني زنگ زد كه ببينه تو خيلي گريه كردي؟ وقتي من داشتم با ماماني صحبت مي كردم به دهان من خيره شده بودي تا ببيني با كي حرف مي زنم و پشت خط كيه؟! مامانيه يا نه؟!
خلاصه بعد از كمي حركت عروسكت رو توي بغلت گرفتي و روي صندلي به خواب رفتي و با هم به خونه رفتيم و من هم پيش تو خوابيدم.
بعد از اينكه بابا به خونه اومد، كمي خوابش برد و تو رفتي بيدارش كردي و گفتي: بابا پاشو و چند تا بوسش كردي و اون هم از خواب بيدار شد. كمي CD نگاه كردي و من هم از فرصت استفاده كردم و غذاتو بهت دادم.
خيلي كم اتفاق مي افته كه بگي غذا بده، ولي ديروز در كمال ناباوري گفتي مامان هبيج (هويج) داريم؟
هبيج و پلو بده. ماماني برات پلو با هويج و سيب زميني درست كرده بود كه بهت دادم. بعد بهت گفتم سيب زميني بدم، گفتي آره سيب زميني و پلو بده. كمي هم از اين مدل خوردي. بعد از مدتي كه گذشت و داشتي شرك نگاه مي كردي، آشي رو كه مامان علي براي تو داده بود، خوردي. باز هم در كمال تعجب مي گفتي : به به چه خوشمزه است. خيلي خوشمزه است. آخر شب هم يه شيشه شير با كلي ذوق خوردي.
تو عاشق شيري و مي شه گفت با شير و آب زندگي مي كني.
بعد كلي با من و بابا بازي كردي و كلي ذوق و شادي رو مي شد توي تمام وجودت ديد.
من دنبالت مي كردم و توي بغل بابا پناه مي آوردي و بابا تو رو دنبال مي كرد و به بغل من پناه مي آوردي. جالب اينجا بود كه تو منو دنبال مي كردي و مي گفتي برو بغل بابا و همينطور برعكس.
تا يادم نرفته دو كلمه ي بامزه ات رو مي خوام بنويسم:
گاهي به بغل مي گي :"بلغ"
به عقب مي گي:"عبق"
دو سه شبه كه ياد گرفتي آخر شب بگي "شب بخير"
و صبح هم مي گي "صبح بخير".
من هميشه اين دو كلمه رو خيلي دوست داشتم. قربونه زبونت برم كه اينقدر شيرين زبون شدي.
بابا كه داشت موقع خواب با لب تاب كار مي كرد، بهش گفتي:"بابا كارت تموم نشد؟" بابا هم سريع برنامه ها رو بست و اومد كنارت خوابيد و كلي قلقلكت داد و دوباره توي جامون بازي كرديم.
بابا انگشت اشاره اش رو بهت نشون مي ده و مي گه:" اينو مي شناسي؟" و كلي قلقلكت مي ده. تو هم ديشب انگشتت رو به من نشون دادي و گفتي:" اينو مي شناسي؟" و شروع به قلقلك دادن من كردي.
الهي من قربونت برم عزيزم كه اينقدر نمك مي ريزي نمك پاش من.
و در آخر اومدي بين ما خوابيدي و به خواب نازي رفتي.