عزيزم بابا رو دوست داري
بازم مي خوام از ادامه خاطره روز 8 آذر برات بگم عزيزم.
همينطور كه سه تايي نشسته بوديم و تلويزيون نگاه مي كرديم، تو گفتي كه جيش دارم و به سمت دستشويي رفتي. من بهت گفتم، سارا شلوارت رو در بيار و تموم شد صدام كن.
تو هم گفتي: چشم. وقتي تو توي دستشويي بودي بابا به من گفت: عزيزم ، منو دوست داري؟
تو هم كه از اونجا گوش ت به ما بود گفتي: عزيزم ، بابا رو دوست داري؟
من وبابا به هم نگاه كرديم و كلي متعجب به هم خيره شديم و خنديديم.
الهي قربون حواس جمع ت برم نازنينم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی