ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

عكسهاي مسافرت به متل قو

اين هم عكسهاي سارا كوچولو در مسافرت به متل قو تعطيلات عيد فطر سال 90   سارا در حال آماده شدن براي دريا...  منم كه دارم براش ضد آفتاب مي زنم...           اين هم زماني كه توي جنگل دو هزار سه هزار خواب بودي...  حالا بيدار شده بودي... اينم لبخند زيبات...    سارا كوچولو تو تله كابين و شهر بازي رامسر...  اولين بازي كه تو رامسر سوار شدي و كلي ذوق كردي...      مثلا داشتي گل بهمون هديه مي دادي... مرسي گلم...    وقتي رفتيم براي...
31 شهريور 1390

عكسهاي تولد آسنا كوچولو (سرزمين عجايب)

اين هم عكسهاي تولد آسنا كوچولو سارا خوشكله با خرگوشك تولد ...   اينم ايليا كوچولو...   اينجا ايليا پير مرد شده...   اين هم كيميا كوچولو ...   اينم آسنا كوچولو... تولدت مبارك عزيزم...   اينجا مي خواد دوربين رو از من بگيره...   ايليا و عينك كاغذي تو جشن تولد آسنا كوچولو ...   سارا و عينك كاغذي تو جشن تولد آسنا ملوسه...   اين عكس رو سارا در حالي كه ايليا داشت ازش فيلم ميگرفت، گرفته...   سارا در چرخ و فلك سرزمين عجايب...   سارا و موتور هزار...   رانندگي ايليا...   سارا...
31 شهريور 1390

سام كوچولو

سام كوچولو پسر دوست مامانه آره سام پسر خاله سميه است. خاله سميه نمي دونه كه واسه سارا وبلاگ درست كردم. الان كه عكس سام رو تو وبلاگ سارا گذاشتم براش sms مي زنم تا سورپرايزش كنم. البته اين عكس ها رو از وبلاگ خود سام كه آدرسش http://9mah9roz.blogsky.com  برداشتم. اميدوارم خوشحال بشه.         ...
14 شهريور 1390

عكسهاي جمعه 4 شهريور90

اين هم عكسهايي از سارا خانم  "تو روز جمعه 4 شهريور90"   ظهر يك ساعت بيشتر نتونست بخوابه چون بيني اش كيپ مي شد... مدل جديدخوابيدن با پيراهن.. موش پيراهنت رو بخوره...   در حالي كه توپ ايليا تو دستش بود...   اينم يه پا...   اينم يه پاي ديگه...   اينم اون يكي دست...   بعد از اينكه از خواب بيدار شد...   قربونت برم عزيزم...   موقع رفتن به پارك ته كوچه...   ا...
8 شهريور 1390

قصه سارا و بابا حسین

اول سلام دوستاي خوب و مهربونم چند روزيه كه بابامو غافلگير كردم و به جاي گفتن بابا بهش مي گم حسين . بابا هم كلي ذوق مي كنه و معلومه كه خيلي خوشحال مي شه. مامانم مي گه امروز دوشنبه است يعني 7 ام شهريور 90. جمعه هفته پيش كه صبح از خواب بيدار شديم، بعد از خوردن صبحانه، مامان منو برد توي اتاق تا بهم يه كتاب بده و برام CD مورد علاقه ام يعني "چيه و چرا" رو گذاشت. فكر كرد كه من متوجه نشدم كه بابام ج يم شد . آره بابا طبق گفته مامان كار داشت و تا بعد افطار هم نيومد. خيلي دلم گرفت كه رفت . با صداي آسانسور فكر مي كردم باباست و از مامان مي پرسيدم، حسينه؟ غروب مامان حميده منو به پارك ته كوچه برد. البته ني ني و دوچرخه جوجوام رو هم بردم. ...
7 شهريور 1390