ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

اولين حركت سارا

مامان جونم قربونه دست و پاي كوچيكت برم پنجشنبه 14 آذر ماه 87 سر كار بودم. بهار براي چند دقيقه اي از اتاق رفت بيرون و من پشت ميزم نشسته بودم. براي اولين بار بود كه احساس كردم توي دلم يه ماهي كوچولو تكون خورد. بعد از دو دقيقه شيطنت آروم شدي.واسه بابا تعريف كردمو اون هم خيلي خوشحال شد. تازه شب قبل داشتم به بابايي مي گفتم پس جوجه من كي مي خواد ول بخوره.فكر كنم صدامو شنيدي و نمي خواستي كه بيشتر از اين منو منتظر بذاري. از اون روز به بعد ديگه شيطنتت شروع شد. هر وقت من بيشتر خسته مي شدم تو هم خودتو سفت مي كردي و با اين كارت شكايتت رو مي رسوندي. گاهي هم با صداي بابا كه باهات حرف مي زد عكس العمل نشون مي دادي. البته هر چه بزرگتر مي شدي ...
22 خرداد 1390

لرزوندن دل بابايي

جوجه كوچولوي نازنين سه شنبه 30 مهر 87 امروز من سر كار بودم و ساعت سه بعد از ظهر كه داشتم به خونه مي رفتم به بابا حسين زنگ زدم و گفتم امروز شايد برم خونه مامان اينا، شايد هم نظرم عوض بشه ، باز بهت خبر مي دم. توي اتوبان همت بودم كه زنگ زدم و گفتم: " من و جوجوم با هم صحبت كرديم و ما مي ريم خونه مامانيش تا بابائيش بياد دنبالمون" بابا اينقدر ذوق كرد كه نفسش بند اومده بود و نمي تونست حرف بزنه و بريده بريده مي خنديد. بعد هم گفت دلم لرزيد و حالم يه جوري شد. من رفتم خونه مامان جون و خاله سعيده مجله موفقيت خريده بود و فال منو خوند. بعد تيكه فال رو از مجله جدا كرد و به دفترچه خاطراتت چسبوند و دور جمله"مسافر حالش خوب است" خط كشيد....
22 خرداد 1390

صداي دلنواز قلب كوچولوي سارا

سار جونم، دختر گلم روزي كه اولين بار صداي قلب كوچيكتو شنيدم ، بهترين آهنگي بود كه توي عمرم شنيده بودم. چهارشنبه 17 مهر ماه بود كه با مامان جون براي سونوگرافي(ماري كوري) رفتيم. بعد از كمي انتظار منشي صدامون كرد و با مامان جون پيش دكتر رفتيم. بابا هم خيلي دوس ت داشت بياد ولي اون بازار بود و تا خودشو برسونه دير شده بود. دكتر پس از كمي معاينه، صداي قلبتو از به بلند گو زد تا ما هم بشنويم. دختركم حس خيلي قشنگي بود كه قلب منو تكون داد.توي چشم هاي مامان جون هم خوشحالي رو مي شد قشنگ ديد. الهي من قربون اون قلب كوچيك و روح لطيفت برم مامان جون.  سه شنبه 23 ام مهر 87 وقت دكتر كاتب داشتم. بعد از كلي معطلي رفتم و دكتر بعد از سونوگراف...
22 خرداد 1390

بابا و مامان شدنمون

ساراي عزيزم زيباترين فرشته آسمون دنيامون مي خوام از وقتي ما متوجه شديم كه تو مي خواي به زندگي ما روح تازه اي ببخشي برات بگم. پنجشنبه 21 شهريور 87 بود كه بعد از يك هفته بي حوصله گي تصميم گرفتم برم آزمايش بدم. شب قبل به بابا گفتم كه من اصلا حالم خوب نيست. صبح روز پنجشنبه به بهار و عاطفه هم گفتم. عاطفه بهم گفت كه مي دم برات آزمايش بنويسن. بنده خدا كلي زحمت كشيد و داد برام نوشتن و من آزمايش دادم. من هم يه كم زودتر رفتم چون قرار بود بعد از ظهر به شهميرزاد بريم. عاطفه بعد از ظهر كه ما (من و بابا) توي ماشين بوديم و به شهميرزاد مي رفتيم، عاطفه زنگ زد و بعد از تبريك گفت كه مدير آزمايشگاه مي گه هفته دوم بارداريه. من به بهار زن...
21 خرداد 1390

بابا شدن عمو عباس و مامان شدن زن عمو مونا

  سلام سارای من روز سه شنبه یکم مرداد ٨٧ بود که بابا حسین زنگ زد و گفت که خبر داری زن عمو شدی؟ آره مامان جون امروز تازه متوجه شدیم که زن عمو مونا بارداره.عمو احمد اون روز اومد دنبال من و از بیمارستان منو به خونه عزیز برد. اونجا همه خوشحال بودن و خوشحالی برای همه مشخص بود. بابا حسین و عمو عباس هم از بازار به اونجا اومدن. عمو عباس خیلی خوشحال بود و هر چنددقیقه یکبار به فکر فرو می رفت و یهو می خندید. زن عمو هم اون روز کرج بود. روز پنجشنبه سوم مرداد یعنی دو روز بعد ما و عمو مصطفی با خانواده اش رفتیم شمال ویلای دایی طالب. البته عمو عباس و عمو رضا و بچه ها همه رفته بودن. من اونجا زن عمو رو دیدم و یواشکی بهش تبریک گفتم که...
21 خرداد 1390

شيرين كاري ايليا زمان خواب سارا

روز جمعه 15 بهمن 1389 كه همه خونه بابا جون بوديم ايليا و سارا كلي آتيش سوزوندن. بعد از كلي بازي هر دو تا به خواب رفتن البته ايليا چند دقيقه اي زودتر از سارا به خواب رفت. ايليا كه زودتر خوابيده بود زودتر هم از خواب بيدار شد. ديد كه  بابا جون داره براشون اسپند دود ميكنه. سريع يك مشت اسپند از مامان مونا گرفت تا توي آتيش بريزه. همه متحير نگاهش مي كرديم كه به سمت اتاقي كه سارا خوابيده بود، دويد. سريع با اون مشت كوچولوي پر از اسپندش دور سر سارا چرخوند و برگشت و به مامانش گفت منو بلند كن تا توي آتيش بريزم. ايليا كوچولوي مهربون به خاطر تموم مهربونيت دوست داريم فراوون...      ...
19 خرداد 1390

نون دادن به مرغ مينا

دخترم مي خوام چند تا از شيرين كاري هايي كه توي اين دو سال انجام دادي و من ثبتشون نكرده بودم رو برات بگم: اون روز يعني شنبه يكم آبان ماه 89 وقتي من از سر كار به خونه اومدم، مامان جون گفت كه تو وقتي صبح داشتي صبحانه مي خوردي يه نون كوچولو رو روي لبات گذاشتي و رفتي كنار قفس مرغ مينا (مامان جون برات روي زمين گذاشته بود) و جوجه اومد جلو و از روي لب تو نون رو برداشت و خورد. الهي من قربون اين مهربوني ات بشم عزيزم   ...
19 خرداد 1390

اولين يادداشت

سلام دختر مهربونم ساراي نازنينم ، اولين متني كه مي خوايم برات بنويسيم رو از حالا شروع مي كنيم. اميدوارم بتونيم تمامي خاطرات زيباي تو رو برات به يادگار بزاريم. تولد وبلاگت رو بهت تبريك مي گيم . الان كه روز 19 خرداد1390 و ساعت حدود 9 صبحه البته ما ديروز وبلاگت رو ساختيم. مي خوايم عكس هاي خوشگلت رو با تمامي عكس دوستات و همچنين ايليا رو برات بذاريم. از تمامي خاطرات و شيرين كاري هاي بامزه ات هم نامه يا يادداشت بنويسيم. ما خيلي دوستت داريم و آرزوي سلامتي و شادكامي برات از خداي مهربون مي خوايم.     ...
19 خرداد 1390