ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

نماز خوندن با باباجون

سلام گلكم ، مي خوام از نماز خوندنت با بابا جون برات بگم: وقتي باباجون نماز مي خونه سارا ميره سريع چادر نماز كوچيكشو كه مامان جون زحمت كشيده و براش دوخته سرش مي كنه و شروع مي كنه به نماز خوندن.  چشمها: رو به آسمون. دست ها: همش داره چادر رو دور شكم جمع مي كنه ولي خود دستها از چادر بيرونه. لبها: تند وتند به هم مي خوره و صداي نازك و آهسته اي از اون بيرون مي ياد. صورت: همش مي ره زير چادر و باز از پشت اون در مي ياد. سجده: زمان سجده زمان دراز كشيده روي شكم. ركوع:نداريم.  و حالا وقتي باباجون محو نماز خوندن مي شه"برداشتن مهر بابايي و فرار"و مامان جون و مامان و هر كي دور و ور باشه بايد بدوند تا از يه جا نماز ديگه يه مهر ...
6 تير 1390

تولد يكسالگي سارا

  ٢٢/2/89 نفس مامان و بابا سلام امشب شب تولد گلمه. "شب ميلادت مهتابي ترين شب زمينه، كه زمين و زمان به دور تو خواهند گشت، اي تماشايي ترين مخلوق خاكي زمين، آسماني مي شوم وقتي نگاهت مي كنم. دخترك بهاري من تولدت با تمامي روياها و زيبايي هايت مبارك" دختر عزيزم امروز بعد از اينكه من از سركار رفتم خونه، تو خونه مامان جوني بودي، كمي غذا خوردي و حاضر شديم و مامان جون رو كه مي خواست براي گل سر تو گل مينا بخره جلوي پاساژ ميرداماد پياده كرديم و رفتيم خونه عزيز دنبال بابا. بابا بعد از كمي استراحت كردن حاضر شد و سه تايي رفتيم سرزمين عجايب. زمان رفتن به سرزمين عجايب خوابيدي. توي سرزمين عجايب هم با تمامي سر...
4 تير 1390

تبريك روز پدر

بابا حسين جونم دوست دارم چون همبازيم مي شي توي پارك و خونه و خيابوني ، دوچرخه سواري و حتي قلقلك ها دوست دارم چون همسفر روياهامي و با من توي خيالم قدم مي زني دوست دارم چون همراز ، رازهاي مني و به كسي حتي مامان نمي گي دوست دارم چون بي اختيار منو مي پرستي دوست دارم چون حتي اگر پيشت نيستم و تو سركاري باز هم به يادمي دوست دارم چون بي هوا بغلم مي كني و فشارم مي دي. دوست دارم چون شنونده قصه هامي به خصوص شنگول منگول كه از اول با "بعد" شروع مي شه. دوست دارم چون بيننده شيطنتامي و باهام شيطنت مي كني دوست دارم چون با من مي دوي ، مي پري ، مي خندي، مي رقصدي و حتي پشتك مي زني دوست دارم چون باباي مهربون مني هر چي فكر مي كنم م...
25 خرداد 1390

اولين ها

سارا جونم سلام تو اولين بار كه توي خواب غلط زدي روز 18 مهر 88 بود. حدود ساعت 3:10 بعد از ظهر. 29 ام مهر وقتي كه بابا صبح تو رو روي سينه ات خوابوند، تو براي اولين بار براي نيم ساعت با يك گاو كوچولو بازي كردي . اونو مي گرفتي و دوباره مي انداختي و سعي مي كردي كه دوباره بگيريش. تمام لحظه لحظه خنده هات از ذهنمون دور نمي شه. نزديك ظهر دمرو روي گل سرخابي در حال بازي كردن بودي كه دو تا عطسه كوچولو كردي. از روز قبل كمي آبريزش داري كه فكر كنم كمي سرما خوردي. تو عشق ماماني. تو همه وجود من و بابا شدي.     جمعه يكم آبان در حاليكه من جاتو عوض كرده بودم و شيرت رو هم خورده بودي براي اولين بار با نگاه به من و خاله سع...
24 خرداد 1390

اولين باري كه به سينما و تاتر برديمتون

سلام گلم سه شنبه سوم شهريور 88 اولين باري كه بعد از به دنيا اومدنت به سينما رفتيم. واقعا خاطره انگيز بود چون با عمو عباس اينا و عمو مصطفي اينا و آقا مسعود و خانواده اش رفتيم. خدا رو شكر تو خيلي اذيت نكردي و از اول فيلم خواب بودي. ايليا فقط تيتراژ آخر فيلم رو خوابيد و عليرضا هم وقتي نيمي از فيلم گذشت بيدار شد. عمو عباس و زن عمو مونا اصلا فيلم رو نديدن . البته همون بهتر كه نديدن. چرت و پرت بود(فيلم چشمك). پنجشنبه پنجم شهريور88 اولين باري كه به تاتر برديمتون .(تاتر هتل پنج شش ستاره) اينجا ديگه كمي بيدار و كمي خواب بودين. البته ما يعني با عمو عباس اينا و خاله سعيده و بابا جون و مامان جون رفته بوديم. ...
24 خرداد 1390

تولد سارا

سارا جونم تنها اميد زندگي ام من بعد از چند روز استعلاجي دوباره سركار برگشتم. آخرين باري كه دكتر رفتم گفت مي توني تا 26ام ارديبهشت بچه رو نگه داري و اون روز سزارينت كنم. ما بيشتر شبهاي ارديبهشت رو خونه مامان جون اينا بوديم تا اگه يه موقع خبري شد سريع بريم. من آرايشگاه رفتن به خودم رسيدن رو براي روز 24 و25 ام گذاشته بودم تا براي تولد تو آماده باشم. شب 23ام ارديبهشت خونه خودمون بوديم كه ساعت 5 صبح كيسه آبي كه تو توش شنا مي كردي پاره شد و من سريع بابا رو صدا كردم و مجبور شدم سريع برم دوش بگيرم. راستش خيلي استرس داشتم ولي خاله بهار و خاله سميه هميشه بهم مي گفتن كه بعد از اين موضوع تا 2 ساعت اصلا ناراحت نباش. مشكلي پيش نمي ياد. خلا...
23 خرداد 1390

شيرين كاري ايليا زمان خواب سارا

روز جمعه 15 بهمن 1389 كه همه خونه بابا جون بوديم ايليا و سارا كلي آتيش سوزوندن. بعد از كلي بازي هر دو تا به خواب رفتن البته ايليا چند دقيقه اي زودتر از سارا به خواب رفت. ايليا كه زودتر خوابيده بود زودتر هم از خواب بيدار شد. ديد كه  بابا جون داره براشون اسپند دود ميكنه. سريع يك مشت اسپند از مامان مونا گرفت تا توي آتيش بريزه. همه متحير نگاهش مي كرديم كه به سمت اتاقي كه سارا خوابيده بود، دويد. سريع با اون مشت كوچولوي پر از اسپندش دور سر سارا چرخوند و برگشت و به مامانش گفت منو بلند كن تا توي آتيش بريزم. ايليا كوچولوي مهربون به خاطر تموم مهربونيت دوست داريم فراوون...      ...
19 خرداد 1390

نون دادن به مرغ مينا

دخترم مي خوام چند تا از شيرين كاري هايي كه توي اين دو سال انجام دادي و من ثبتشون نكرده بودم رو برات بگم: اون روز يعني شنبه يكم آبان ماه 89 وقتي من از سر كار به خونه اومدم، مامان جون گفت كه تو وقتي صبح داشتي صبحانه مي خوردي يه نون كوچولو رو روي لبات گذاشتي و رفتي كنار قفس مرغ مينا (مامان جون برات روي زمين گذاشته بود) و جوجه اومد جلو و از روي لب تو نون رو برداشت و خورد. الهي من قربون اين مهربوني ات بشم عزيزم   ...
19 خرداد 1390