ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

داستان سارا و بابا موقع خواب (هر شب)

  تازگي ها عادت كردي كه بابا موقع خواب برات كتاب بخونه. هر شب دست بابا حسين رو مي گيري و مي گي كه بريم برام كتاب بخون. چند شب قبل، به بابا مي گي ببين من چقدر مهربونم كتابم رو مي دم برام بخوني... آخه آتيش پاره كه نمك دون شدي و نمك مي پاشي، كتاباتو مي زني زير بغلت همش يكي يكي از دستت مي افته و مي گي به خدا دو تا دارم. بابا برات شمرد و هفت تا كتاب توي دستت بود. بابا موقع خواب كلي باهات بازي مي كني و گازت مي گيره و مي خورتت. تو هم بدت نمي ياد و كلي ذوق مي كني. بهت مي گه :"بگو دوستت دارم" تو تكرار مي كني و دست و پاتو مي گيره و با دهن روي شكمت مي كشه و تو هي مي خندي. دوباره مي گه: "بگو عاشقتم" تو هم مي گي: "عاشگتم" و دوبا...
1 اسفند 1390

داستان سارا و كيك بب اي

11 بهمن يعني سه شنبه اي از سال 90 بود كه امتحاناي عمه تموم شد و ما رفتيم خونه عزيز. اون روز برف زيادي مي اومد و اگه مي خواستيم خونه هم بريم توي اين ترافيك من قاطي مي كردم ، خلاصه رفتيم و تو توي ماشين خوابيدي و من هم كنارت كمي دراز كشيدم. وقتي از خواب بيدار شدي، فيلم تولد بابا و عمو عباس رو توي گوشي بابا ديدي و هوس كيك و شمع و تولد كردي و به بابا گفتي:"كه بابا من كيك مي خوام." بابا هم از اونجايي كه زياد درخواست زيادي نداري و اگه بريم توي يه مغازه فقط يه چيز برمي داري و اصرار و لج بازي براي گرفتن چند چيز متفاوت نمي كني، سريع حاضر شد و به تو گفت:"تو هم مي آي؟" تو هم ذوق كردي و پريدي بالا. من هم از بابا پرسيدم:"من هم بيام؟" تو سريع جواب دادي...
27 بهمن 1390

خاطره نيمه اول بهمن90

سارا جون الان كه دارم برات مي نويسم نيمه اول ماه بهمن 90: چند روز پيش من يه كمربند به شلوارم بسته بودم كه تو تا حالا نديده بودي و اومدي جلو و گفتي:"چه قشنگه!؟ تازه خريدي؟" من هم خنديدم و گفتم نه مامان جون، وقتي تو ني ني بودي من خريدم و تو نديده بودي. يكي از عادت هات توي خونه شده كفش پوشيدن. چند روزيه كفشهاي متنوع ات رو در مي آري و مي گي بشورش. وقتي كه مي شورم مي پوشي و تو خونه با يه دامن و يه چادر كوچولو كه محكم زير بغلت جمعش مي كني با ني ني ات و دوچرخه و ماشينت بازي مي كني. البته يكي دو شب قبل قشنگ جورابات پوشيدي و روش كفش و قشنگ زيپشم بستي. تو خيلي خود كفايي و خيلي هم با هوش و با دقت. آخر شب هم يه روسري گذاشته بودم بالاي سرت ت...
27 بهمن 1390

ولنتاين 1390

من کلبه ی خوشبختی تو را روزی با گلهای شوقم فرش خواهم کرد و قشنگترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقایقت خواهم ریخت تا بدانی عاشق ترین پروانه ات خواهم ماند . . . دختركم روز عشق مبارک   ...
26 بهمن 1390

شيرين زبوني هاي ساراي عزيز

سلام عزيز شيرين زبون من تازگي ها خيلي شيرين زبوني مي كني و دوست داريم بخوريمت. ديروز يعني 9 بهمن 90 بابا منو صدا كرد و گفتم باشه يه دقيقه صبر كن الان مي يام. بابا هم گفت وقتي صدات مي كنم زود بيا. تو هم پشت سر حرف بابا به من مي گي:"وقتي بابا صدات مي كنه بدو برو ببين چي ميگه." من كه موندم به تو چي بگم!؟ با عروسكهات  بازي مي كني و حرف مي زني و به يكيشون كه چشماش بسته مي شه مي گي:" بازم خوابت مياد؟ باشه بخواب يا باهاشون صحبت مي كني و مي گي بيا بغل من و توي پتو مي پيچي اش و مي خوابونيش. مامان فداي اين كارها و شيرين زبوني هات بره كه همه رو شيفته خودت كردي، فرشته كوچولوي من. ...
17 بهمن 1390

جلب توجه سارا كوچولو

سلام عزيزم ببخشيد كه پست هام اينجوري شروع مي شه به خاطر اينكه من نوشته هامو نوشتم ولي تا برات بذارم توي وبلاگت دير مي شه. امروز 17 ام بهمن ماهه و من دارم برات خاطره دي ماه رو مي ذارم ببخشيد عزيزم. ديشب ساعت 11 و خورده اي يعني 26 دي ماه 90، كه با هم خونه بوديم، من و بابا داشتيم سريال مورد علاقه مون يعني ايزل رو نگاه مي كرديم، براي اينكه جلب توجه كني تا ما به تو نگاه كنيم دو تا انگشتت رو توي گوشت مي كردي و مي گفتي:"مي شنوين چي مي گم؟" بابا هم مي خنديد و مي گفتم ما مي شنويم چي مي گي. تو مي شنوي ما چي مي گيم؟ راستي از وقتي ديدي ما به سريال ايزل كه يه سريال تركيه علاقمنديم  تو هم علاقمند شدي و تا آهنگشو مي زنن مي دويي و مي گي ايز...
17 بهمن 1390

حوس حمام رفتن

  يه روز خوب پاييزي توي سال 90 سارا كوچولو حوس حموم رفتن كرد و به من گفت كه مامان بريم حموم؟ (البته با اون چشمهاي گرد شده و گردن كج شدش) من كه مي خواستم فرداي اون روز به حمام ببرمش گفتم:"نه". دختر كوچولوي نازنين ما رو به بابا كرد و به همون شكل گفت:"بابا بريم حموم؟" حسين هم رو به من كرد و گفت ببرش ديگه. من هم بلند شدم و گفتم كه بريم. سارا هم خيلي خوشحال شد. توي حموم بعد از اينكه شستمش بهش گفتم:" تو برو بيرون، من اسباب بازي هاتو جمع كنم و بيام بيرون." تو گفتي نه و رفتي زير دوش و با آب بازي مي كردي. بعد از اينكه من وسايل حمامتو جمع كردم رو به من كردي و گفتي:"مامان دستت درد نكنه وسايل منو جمع كردي." من هم كه خيلي خوشم اومد بغلت كردم و...
3 بهمن 1390