ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

بابا مواظب باش زمين نخوري

سلام ساراي خوشمزه مامان امروز 10 آذر 90 ومن مي خوام از خاطرات 2 روز قبلت برات بگم. عزيز مامان، پري روز كه من از سر كار به خونه مامان جون اومدم، به مامان جون گفته بودم كه خيلي روز قبل توي ترافيك بودم تا به خونه برسم. مامان جون هم تو رو سريع آماده كرد وبه دنبال بابا كه رفته بود خونه عزيز رفتيم و بعد هم به خونه. كمي با هم خوابيديم و بيدار شديم و با بابا قرار گذاشتيم كه وقتي بيدار شديم كمي خونه رو تمييز كنيم و ... من زودتر بيدار شدم و كمي خونه رو مرتب كردم. بعد هم به شما بيدار شديد. من شروع به غذا(شام) دادن به تو شدم البته با  دردسرهايي  كه هميشه داريم (تو نمي خوري). چون الان هوا خيلي سرد شده ما ديگه توي اتاق نمي خوابيم و تشك ت...
10 آذر 1390

آخه گريه كردم، قاطي كرده بودم

عزيزكم ديروز يعني 9 آذر عكسهايي چند روز پيش كه رفتيم آتليه شيد گرفتيم آماده مي شد و مي خواستيم بريم و بگيريم. تو از خواب قاطي كرده بودي و مي گفتي هيچ جا نريم و با گريه به اتاق ها مي رفتي و مي اومدي و دوباره غر مي زدي. تا من بهت مي گفتم كه بريم توي ماشين و ... با گريه مي گفتي: نه باشيم. نريم و به من مي گفتي كه با من حرف نزن. خلاصه رفتي توي بغل مامان جون و با 2 تا قصه مامان جون به خواب رفتي. من و مامان جون هم پيشت خوابيديم. از خواب كه بيدار شدي، خاله سعيده اومده بود و اومد پيشت و گفت كه چرا نرفتين عكسهاي به اون خوشكلي كه گرفته بودي رو بگيرين، تو هم در جواب خاله گفتي: آخه گريه كردم، قاطي كرده بودم . خاله اينقدر از حرفت خوشش او...
10 آذر 1390

عزيزم بابا رو دوست داري

بازم مي خوام از ادامه خاطره روز 8 آذر برات بگم عزيزم. همينطور كه سه تايي نشسته بوديم و تلويزيون نگاه مي كرديم، تو گفتي كه جيش دارم و به سمت دستشويي رفتي. من بهت گفتم، سارا شلوارت رو در بيار و تموم شد صدام كن. تو هم گفتي: چشم. وقتي تو توي دستشويي بودي بابا به من گفت: عزيزم ، منو دوست داري؟   تو هم كه از اونجا گوش ت به ما بود گفتي: عزيزم ، بابا رو دوست داري؟ من وبابا به هم نگاه كرديم و كلي متعجب به هم خيره شديم و خنديديم. الهي قربون حواس جمع ت برم نازنينم.   ...
10 آذر 1390

خاطره اي از يه روز دوست داشتني

سلام دختركم ديروز يعني شنبه 28 آبان 1390 كه من بعد از چهار روز پيش تو بودن (عيد غدير، 2 روز مرخصي و يك جمعه) به سر كار رفتم. وقتي به خونه مامان جون اومدم، گفتي كه مامان بده. ماماني بياد. سوار ماشين كه شديم ماماني به سمت خونه برگشت و تو گريه مي كردي، بهت گفتم بذار دور بزنيم و بيايم تا ماماني رو سوار كنيم تو كمي آروم شدي و وقتي خواستيم دور بزنيم تا به سمت خونه بريم با چشماي سياه كوچولوت خونه ماماني رو دنبال مي كردي تا ماماني رو ببيني ولي ماماني رفته بود بالا. دوباره شروع به گريه و زاري كردي و راضي ات كردم كه توي يه كوچه ديگه سوارش مي كنيم. در همين حال بود كه ماماني زنگ زد كه ببينه تو خيلي گريه كردي؟ وقتي من داشتم با ماماني صحبت مي كردم...
29 آبان 1390

بمب احساسات سارا كوچولو

  سلام دختر نازنينم. امروز 19 آبان 1390 ديروز به قول مامان جون احساساتت فوران گرده بود. كلي تو جون ماماني دستاي كوچولوتو كه رفته بودي برف بازي گرم كردي و مامان جون مي گفت كه توي بغلش مي رفتي و بوسش مي كردي و با كلي احساسات مي گفتي تو جون مني. وقتي من و خاله هم از سر كار اومديم، تو كلي بوس آبدار و لب خوشمزه بهم دادي كه نگو. قربونت برم مامانم، ديروز با احساساتت كلي ذوق كردم. بعد هم با مامان جون رفتيم كه بخوابيم. تو كه دوست داشتي خمير بازي كني و نخوابي مي گفتي: من نمي خوام خا پيش كنم.( خا پيش به معني خوابيدنه ) بعد از كمي خمير بازي و گذاشتن خميرها بالاي سرمون در حالي كه صورت منو ناز مي كردي و بوسم مي كردي و مي گفتي:"تو نازي...
19 آبان 1390

سارا و دمپايي بزرگ

پنجشنبه 5 آبان 90 كه سارا خونه عزيز بود من از سر كار رسيدم كه سارا رو در حال گريه توي بغل بابا حسين ديدم. يواش يواش متوجه شدم كه دمپايي بزرگ عمه رو پوشيده و خورده زمين و زانوش رفته توي فوتبال دستي . البته ضربه به انگشت پاي چپش و كنار انگشت بزرگش خورده كه ورم كرده بود و درد داشت و تكونش مي داد گريه مي كرد. من كه محكم توي صورتم زدم و به بابا گفتم كه بريم دكتر. اول بابا مخالفت كرد و بعد راضي شد . تو توي راه توي بغل من خوابت برد و اول رفتيم بيمارستان علي اصغر كه خدا رو شكر پزشك ارتوپد نداشت، بعد هم بيمارستان كيان كه اون هم ماشاا.... بعد هم يكي از پرسنل بيمارستان كيان گفت كه به بيمارستان اختر ببريد مطمئن تره. خلاصه بعد كلي ترافيك به اونجا رسيدي...
19 آبان 1390

خاطره 2 آبان 90

  دختر عزيزم برات از خاطراتت مي نويسم كه بدوني چقدر عزيزي و چقدر دوستت داريم... ٢/8/90 امروز وقتي با خاله سعيده از سر كار به خونه برگشتيم، تو پيش مامان جون خواب بودي. ما هم خوابيديم. تا ساعت 6 بعد ازظهر. بعد تا ساعت 7 و نيم، خمير بازي كردي و كلي باهامون صحبت كردي و كلي تعريف. مامان جون مي گفت، صبح كه تو با بابا حسين به خونه عزيز رفتي و مامان جون و باباجون به اونجا رفتن تا كمي پيش عزيز و بابا عليرضا باشن و بهشون سر بزنن (چون عمو احمد ديشب رفت كرمانشاه براي آموزشي سربازي اش) تو كلي اونجا بازي كردي و موقع رفتن به عزيز گفتي:" عزيز، عليرضا كو؟" (البته منظورت بابا جون بود ولي خودموني اش.) روي صندلي اپن نشسته بودي و خمير بازي ...
3 آبان 1390