امروز 12/9/90 و شنبه. صبح با صداي آب كه از دستشويي خونمون مي اومد بيدار شدم و اومدم جلوي در دستشويي. آره مامانم بود، صورتش رو شسته بود و داشت مي اومد بيرون كه منو ديد. بغلم كرد و گفت: سلام دختر قشنگم. صبح بخير دخترم. جيش داري. سارا: نه جي جي داريم؟ مامان: آره عزيزم. سارا: شيشه چي؟ مامان :' بله خوشكلم بريم بهت بدم. در حالي كه منو توي بغلش فشار مي داد به سمت آشپزخونه رفت و شروع به شستن شيشه شيرم رو كه توي سينگ ظرفشويي بود، كرد و من از خوشحالي شيشه لبخندي زدم و مامان هم قربون صدقم مي رفت. برام شير ريخت و گرمش كرد و به دستم داد. شير با شيشه يعني زندگي. مامان منو توي رختخواب خوابوند و خودش هم كنارم. بابا هم خواب بود. ته شيشه رو در آوردم...