ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

خاطره سارا و عروسكش

شنبه 3/10/90 اون روز ما خونه بوديم و براي خريد نان با بابا مي خواستيم پياده بريم بيرون. بابا دوچرخه ات رو برداشت و تو هم سريع عروسكت رو برداشتي. من گفتم مامان به ني ني بگو خونه باش ما زود زود مي يايم. تو اول راضي شدي و داشتي مي ذاشتي اش روي فرش كه دوباره دستش رو گرفتي و گفتي:"مامان ني ني داره گريه مي كنه. ببريمش" من و بابا همديگر رو نگاه كرديم و خنديديم و گفتيم باشه بيارش. توي راه كه خودت از دوچرخه پياده شده بودي مي گفتي:"مامان ني ني سوار شه" من گفتم: " نه ني ني ات كوچولو و مي افته." توي راه من از دهنم در رفت و گفتم:" هوا سرده كاش كلاه ني ني رو سرش كرده بوديم." سريع دستاي كوچيكت رو به سمت كلاه خودت بردي و گفتي:"كلاه منو بذار سر ني ...
27 دی 1390

سارا عاشق عروسکش

چهارشنبه 29/9/90 اون روز همه خونه عزيز بوديم . زن عمو داشت عروسك تو رو كه روي زمين افتاده بود بر مي داشت، يهو عروسك از دستش به زمين افتاد. تو نگاه بد و اخمي به مونا كردي كه چرا عروسك من افتاد. مونا هم سريع گفت ببخشيد، معذرت مي خوام از دستم افتاد مي خواستم بذارمش روي مبل. تو جلو رفتي و عروسكتو از دستش گرفتي و روي ميز تلويزيون گذاشتي. قربونت برم كه اينقدر عروسكت رو دوست داري.   ...
27 دی 1390

چقدر حرف حرف مي زني؟

ما شب پنجشنبه يعني اول دي ماه 90 خونه عزيز خوابيديم. البته مهمون داشتن و ساعت 1 و نيم رفتن. سارا كوچولو كه خوابش نمي برد ، كلي اينور و اونور شد و پيش باباجون و عمه رفت تا بخوابه ولي در آخر اومد پيش من و باباش  جلوي شومينه خوابيد. ايليا اينا هم به خونشون رفته بودن و از اونجايي كه كليد در خونشون رو جا مي ذارن نزديك به ساعت 3و نيم نيمه شب بر مي گردن و خونه عزيز مي خوابن. صبح روز پنجشنبه كه من به سر كار رفتم و بعدش هم بابا حسين، عمه پيش سارا جون خوابيد. و اينطور كه عزيز اينا برام تعريف كردن ، ايليا هم دير از خواب بيدار شد ولي سارا هنوز خوابيده بود. در حالي كه داداشي و زن عمو و عزيز كه توي آشپزخونه صبحانه مي خوردن و صحبت مي كردن،...
4 دی 1390

لاي در رفتن دست كوچولوي سارا

جمعه قبل يعني 25 آذر 90 من يعني مامان سارا در حال شستن پا دري ها در حمام بودم و سارا كوچولو داشت به من نگاه مي كرد و مي پرسيد كه بياد تو و  به من كمك كنه يا نه؟ من هم مي گفتم نه لباست خيس مي شه. سارا:" لباس تو كه داره خيس مي شه؟!" من گفتم كه الان ميام بيرون (چون فقط مي خواستم يه دور بشورم و شستن اصلي رو حسين جون تكميل كنه) بابا حسين كه رفته بود دستشويي و اومد بيرون و در حالي كه داشت در رو مي بست صداي گريه تو بلند شد و نگو دست كوچولوي تو لاي در البته سمت لولاي در رفت و بابا سريع بغلت كرد و من ... اعصاب هر دومون از اين اتفاق خورد شد و خيلي ناراحت انگشتاي كوچولوت شديم ولي خدا رو شكر ضربه چنداني بهش نخورد و پوست سه تا از انگشتات كنده ش...
4 دی 1390

تماس و صحبت تلفني با ايليا

  چند روز پيش يعني 26/9/90 اولين باري بود كه من مي ديدم خيلي قشنگ با ايليا صحبت كردين. البته عزيز چند وقت پيش هم اينو بهم گفته بود ولي خودم نشنيده بودم. ديروز كه داشتي با داداشي صحبت مي كردي، خواستم صداتو ضبط كنم كه دير شده بود. تو مي گفتي بيا خونمون. ايليا مي گفت نه تو بيا. تو گفتي باشه. تو خا پيش كن ( بخواب) صبح بشه ، بعد من ميام. از داداشي پرسيدي: عباس كو؟ مونا كو؟ داداشي هم گفت كه اينجان. البته گاهي كه متوجه صحبت هات نمي شد پشت هم مي گفت :"چي" با اين صداي نازك و ظريفتون خيلي بامزه صحبت مي كنيد، نانازيا. ...
30 آذر 1390

دو جمله دوست داشتني سارا كوچولو

"پس باباي من چي؟ " اين دو جمله بامزه اي بود كه ديروز به زبون آوردي. من و تو تا ساعت 8 غروب خواب بوديم. من سردرد شديدي به خاطر سرماخوردگي داشتم. بابا هم اومد و اون هم سردرد داشت و بهش غذا و قرص دادم وبهتر شد. بعد رفتم چاي آوردم و به دستاي تو دو تا بيسكويت choco. Pie دادم و داشتم درب كابينت رو مي بستم كه با تعجب و كمي نگراني به من گفتي :" پس باباي من چي؟ " من كه دهنم باز مونده بود بدون اينكه توضيحي بدم يكي ديگه توي دستش گذاشتم و گفتم:" بيا حالا شد سه تا" يادم نبود كه دخترم همه چيز رو سه تا مي خواد. يكي بابا يكي مامان و يكي خودش. "به خدا نمي دونم كجاست؟" بعد هم در حال بازي با دوچرخه و ... بود و به دنبال كليدي بود كه براي روشن شد...
30 آذر 1390

بيا پدل منو در بيال

اين يه بازي بين سارا و بابا حسين. در حين بازي بابا به دنبال سارا مي كنه مي گه :"الان مي يام پدرتو در ميارم." و سارا هم مي ايسته و مي گه :" بيا پدلمو در بيار" و چون بابا از اين جمله سارا خوشش مياد اونو وادار به تكرار اين جمله مي كنه...   ...
29 آذر 1390

هي تو عشق مني

ديروز يعني 16 آذر ماه 90 غروب به خونه عزيز رفتيم و سري بهشون زديم. عمو احمد هم مرخصي سربازي اش بود و ديديمش. سارا كوچولو در حالي كه با عمه بازي مي كرد و خيلي شاد و شنگول بود يه شعر رو به طور كاملا تصادفي شروع به خوندن كرد. اون شعر اين بود: هي تو عشق مني                               هي تو عمر مني و براي بارها و بارها با خودش تكرارش مي كرد. الان يعني ساعت 10:20 صبح روز17/آبان /90 كه با موبايل بابا حسين تماس گرفتم ديدم بابا برات ...
17 آذر 1390